گر برکشم ز دامنت، ای شه‌سوار! دست

خواهد پس از تو یافت به من روزگار، دست
 
دل گویدم که از قدم دوست سر مکش
جان گویدم ز دامن جانان مدار، دست
 
آخر پُر است، دامنم از پاره‌ی جگر
یک دم ز آستین تظلّم برآر، دست
 
فکرِ علاج بی‌سر و پایان خویش کن
ای سبط دست حق! مکش از ذوالفقار، دست
 
گر عالمی به قتل رسانی عجیب نیست
مانده تو را زسر شیر خدا، یادگار، دست
 
آن دم که پا کشی ز کنارم، سپاه کین
آرند سوی خیمه‌گه از هر کنار، دست
 
آن وارث کلیم، پی قبطیان شام
از جَیب خیمه کرد چو مهر آشکار، دست
 
کاین در کدام مذهب و ملّت روا بود؟
کآید برای کشتن یک تن، هزار دست

 

شاعر: فنا زنوزی