خونی که شد روان ز تن پُر جراحتش

امروز نافه گشته، ببویید تربتش

 

این خاک مُشک بو ز جگرهای سوخته است

کز تشنگی گداخت ز اصحاب و عترتش

 

سیبی که گشته بود نصیبش ز باغ خُلد

از بوی، ره نمای جهان شد به ساحتش

 

گویند در خُتا ز جگر، مُشک می کنند

شد مُشک، آن جگر ز خطاهای اُمتش

 

دل سوزدم بر آن تن صد چاک ای دریغ!

کآن خاک مُشک بو چه کند با جراحتش؟

 

زآن دم که شد به خاک، نهان، گوشوار عرش

بر عرش، خاک، فخر کند از شرافتش

 

از وی تراب ماریه را فخر می رسد

زآن بوتراب، فخر نماید به نسبتش

 

بی جا پیمبرش”بِاَبی اَنت” می نگفت

می دید فیض ها که رساند به اُمتش

 

زآن سرنگون لوا که به دشت بلا فتاد

افراخت روز حشر، لوای شفاعتش

 

بر محضر شهادت او مُهر انبیاست

مقبول حق چگونه نباشد شهادتش؟

 

هر درد را خرید به تن، زین عجب مدار

امروز اگر شفاست به هر درد تربتش

 

حیران ز پاک تربت آن پیکرم که چون

هر درد را دوا شده الّا مصیبتش

 

آه از مصیبتش!که جهان مبتلای اوست

هر خانه کربلا ز غم کربلای اوست

 

شاعر: وصال شیرزای