حرف اولی که زد موضوع انتقال شهدا بود. گفت «الآن است که هواپیماهای عراقی بیایند و منطقه را بمباران کنند. اگر نجنبیم اجساد شهدا زیر بمباران متلاشی می‌شوند.» رزمنده‌ها وقت حمله، بین تجهیزاتشان نارنجک و گلوله‌ی آر پی جی و…داشتند و وقتی شهید می‌شدند، کافی بود چاشنی کوچکی کنارشان عمل کند و مهمات داخل کوله‌شان منفجر شود و بدنشان را متلاشی کند. من و علی مأمور برگرداندن شهدا شدیم. محوری که دیشب بچه‌ها عمل کرده بودند؛ ماشین رو نبود. علی گفت باید هماهنگ کنیم شهدا دست به دست روی برانکارد تخلیه شوند کنار پست امداد که از آن‌جا بیاوریمشان عقب.

بعد از جلسه، من برگشتم عقب که امدادگر و برانکارد بیاورم و علی رفت جلو که با صفر حبشی هماهنگ کند. صفر حبشی فرمانده گردانی بود که بیش‌ترین شهید را داده بودند و خودش هم همان روز شهید شد.

عراق پاتک سنگینی را شروع کرده بود. به هر مصیبتی بود رسیدم به اورژانش و داشتم بچه‌ها را جمع می‌کردم که دیدم یکی از آمبولانس‌ها دارد برمی‌گردد عقب. نمی‌دانم چرا یکهو دلم هری ریخت پایین. تا برسد، هزار جور فکر و خیال کردم. راننده‌ی آمبولانس با دستپاچگی آمد جلو و زل زد توی صورتم و گفت «برادر شرفخانلو مجروح شده، آوردمش عقب.» در آمبولانس را باز کردم. گذاشته بودندش روی تخت. اثر هیچ جراحتی روی بدنش نبود. دستش هنوز گرم بود. نبض نداشت. پاهایم سست شد. همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاده بود. ده دقیقه نبود که جدا شده بودیم. بدنش سالم سالم بود. فکر کردم موج انفجار گرفته یا حتی به نظرم آمد سکته کرده باشد.

خودم را انداختم روی سینه‌اش. خون نازک شترک بسته‌ای که کنار آستینش بود، تازه شد. برانکارد را که آوردیم پایین، به اندازه‌ی یک کف دست خون جمع شده بود زیر همان زخم کوچک. انگار ترکشی به اندازه‌ی یک عدس از بازویش وارد شده و بعد عبور از بین دنده‌هایش رفته بود در قلبش. کلاه پشمی سبزی را که تا ابروهایش پایین کشیده بود را بالا دادم و پیشانی‌اش را بوسیدم. هنوز رد لبخند از لب‌هایش محو نشده بود و خیلی آرام خوابیده بود.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: اسماعیل جبارزاده