ورودی شهر همدان نگه داشت و دو کیلو نارنگی خرید. جاده لغزنده بود و علی خسته از ده دوازده ساعت رانندگی، راضی نمی‌شد جای‌مان را عوض کنیم. می‌گفت هنوز جوهر گواهی‌نامه‌ات خشک نشده و ماشین را نمی‌داد دستم. خرم‌آباد را که رد کردیم، برف و بوران هم تمام شد و تازه یادش افتاد که نارنگی خریده است. گفت «تو که رانندگی نکردی، لااقل نارنگی پوست بگیر بده بخوریم که هم بی‌کار نمانی و هم یک کار مفید کرده باشی.» راست هم می‌گفت. برف و بوران و لغزندگی جاده جوری حواسمان را پرت کرده بود که پذیرایی از خودمان یادمان رفته بود. نارنگی اول را که پوست کندم، درسته گذاشت توی دهنش و دنده را جا زد و دستش را گرفت سمتم که «بعدی!» نارنگی دوم  و سوم و چهارم را هم همین‌طور. تند تند نارنگی پوست می‌کندم و دو نیم شده از وسط می‌دادم دستش و او بی‌آن‌که نگاهم کند، می‌انداختشان بالا. از دو کیلو نارنگی، یکی دو تا بیش‌تر نمانده بود که یکی از نارنگی‌ها را پوست نکنده، از وسط نصف کردم و دادم دستش. به سیاق قبلی‌ها بی‌آن‌که من و نارنگی را نگاه کند، نصفه‌ی اول را گذاشت توی دهنش، بعد انگار که برق گرفته باشدش، متوجه نارنگی با پوست شد و توپید که «این همه نارنگی را با پوستش به خوردمان داده‌ای؟» نگو بی‌خوابی حواسش را پرت کرده و آن همه نارنگی را توی خواب و بیداری خورده؛ خواب که از سرش پرید، فهمید که نارگی ها را تنهایی خورده است. گفت «حالا چرا گریه می‌کنی؟ تا اولین آبادی دوام بیاوری، برایت نارنگی هم می‌خرم.» بعد نگه داشت و دست و صورتش را شست که ته مانده‌ی خوابش هم بپرد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی یوسفی