رفتی و از دل برون شد، صبر و قرار و توانم 
ای روشنای دل من! تاریک شد دیدگانم

گفتم که در سایه سار، قد رسایش نشینم 
افسوس! افتاد بر خاک، آن سرو و آن سایبانم

گم گشت ره پیش چشمم، آوخ !کزاین درد جان کاه 
می سوزم و هر دم آید، دود دل از استخوانم

بگذار تا صورتم را، بر روی ماهت گذارم 
بگذار تا اشک حسرت، بر خاک پایت فشانم

این سوی این پیکر پاک، افتاده بر بستر خاک 
آن سوی اِستاده دشمن، کرده ست آهنگ جانم

ای سرو قامت! به پا خیز، با خصم کافر درآویز 
من تاب هجران ندارم، بنگر به قد کمانم

ای آسمان سخاوت، ای معنی استجابت 
خاموش کن با نگاهت، در سینه آتش فشانم

بردار سر تا ببینم، چشمان خورشیدی ات را 
رحمی کن ای نور دیده! رحمی که من ناتوانم

آغشته در خون مخواهید، قدّ رسایش ببینم

ای تیرها! پس کجایید؟ گیرید اکنون نشانم

ای شبه پیغمبر من! ای نوجوان اکبر من !
بشکسته بال و پر من، ای مرغ بی آشیانم!

کو قوّت بازوانت؟ کو آن دل پرتوانت؟

می بینمت غرقه در خون، هرگز نبود این گمانم

آخر کدامین سیه دل، لب تشنه کشتت به ساحل؟

بگشای لب تا که سیراب، گردی ز اشک روانم

ای غم برو از بر من، بردار دست از سر من 
بگذار تنها بگریم، بگذار تنها بمانم

 

شاعر: عباس براتی پور