حرف از مهدی زیاد می‌شود گفت. از فرماندهی که با همه‌ی ابهت و متانتش اگر می‌خواست، می‌توانست ظرف پنج دقیقه، بچّه‌ها را از خنده روده‌بر کند. آدمی که با آن همه مشغله، خلوت‌های شبانه و نماز شب‌هایش ترک نمی‌شد. آدمی که با سن کمش، پیرمردها و آدم‌های جاافتاده را شیفته‌ی خودش می‌کرد.

توی جبهه‌ی غرب، مقر لشکر هشتاد و یک باختران، نصف خط دست ما بود و نصف دیگرش دست ارتش. مسئول واحدهای ارتش، سرهنگ سن و سال‌داری بود. از آن فرمانده‌های کهنه‌کار. توی آن مدّت به علّت ارتباطی که با مهدی داشت، حسابی جذبش شده بود. یک روز دیدم آمده جلوی مهدی تو سنگر، دوزانو نشسته و حرف می‌زد. مهدی بیست و چهار پنج ساله هم نشسته بود، سرش را انداخته پایین و گوش می‌کرد. یک مرتبه دیدم سرهنگ دارد آرام گریه می‌کند بعد گریه‌اش شدید شد. حرف می‌زد و گریه می‌کرد. می‌گفت: «از من انتظار نداشته باشین مثل شما باشم. من نمی‌تونم مثل شما، چشم روی همه چیز دنیا ببندم. این‌طور مخلصانه و دل‌بریده از همه چیز بریم جلوی گلوله‌ی دشمن.»

مهدی سرش را هم بالا نیاورد تا توی صورت سرهنگ نگاه کند. فقط آرام نشسته بود و گوش می‌داد. نمی‌دانم چه اتّفاقی افتاده بود. سرهنگ حرف‌هایش را که زد، آرام شد. رفت.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسین نامداری