آقا مهدی نمونه‌ی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّه‌ها، بی‌ادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، دقیق و قاطع و خون‌سرد. توی فشارهایی که مغز آدم از کار می‌افتد، فکرهایی به ذهنش می‌رسید که می‌ماندی. مثل آن روز، اواخر عملیات بود. دشمن هر چه توان داشت، گذاشته بود تا جزیره‌ها را پس بگیرد. از سحر تا خود ظهر روی سرمان بمب ریختند. هواپیماها می‌آمدند و می‌رفتند. جواد عابدی فرمانده‌ی گردان ما بود. بنده‌ی خدا مانده بود چه کار کند. چاره‌ای نبود، باید عقب می‌نشستیم. خط از دست رفت. بعدها خبرگزاری‌ها گفتند یک میلیون و خرده‌ای بمب توی منطقه‌ی ما ریخته بودند، طوری که هیچ موجود زنده‌ای باقی نمانده بود.

بعد نوبت تانک‌هایشان بود. شروع کردند به پیش‌روی. ما هم مهمات زیادی نداشتیم. با همان ته‌مانده‌ی مهمات، تا غروب سرگرمشان کردیم ولی بیش‌تر از آن نمی‌شد. اگر از این خط هم عقب‌نشینی می‌کردیم، جزیره از دست می‌رفت. توی همین وضع و حال بودیم که زین الدّین با موتورش سر رسید. غلامرضا جعفری هم ترکش نشسته بود. لازم نبود چیزی برایش بگوییم. خودش می‌دید که تانک‌ها چقدر نزدیکند.

رفت یک قدمی آن اطراف زد و برگشت. بعد گفت: «بچّه‌ها، بسم الله. باید یه کانال بزنیم که جاده را نصف کنه و آب بیفته سر راه عراقی‌ها. راهش همینه. بسم الله.»

بچّه‌ها دست به کار شدند، ولی زمین سفت بود و بیل و کلنگ جواب نمی‌داد. بچّه‌های تخریب را صدا کرد و چندجا را معیّن کرد که منفجر کنند.

توی همه‌ی این لحظه‌ها آن‌قدر خون‌سرد بود که فکر می‌کردی اصلاً توی این دنیا، توی این فضای جنگی نیست. انگار صدای انفجارهای دور و برش را نمی‌شنود. انفجارها انجام شد. کانال خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردیم آب گرفت و عراقی‌ها ماندند آن طرفش.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: یدالله حسینی