گمانم نزدیک عملیات بود. آن هم در شب، که هیچ کس نمی‌رفت توی جاده. خطر کمین بود. تا آمدیم رسیدیم به جاده‌ی اصلی دیدیم آمبولانسی، با چراغ‌های روشن، توی جاده ایستاده و دو نفر هم کنارش دراز کشیده‌اند. شک کردیم. آرام رفتیم جلو دیدیدم از بچّه‌های ارتش هستند. گوش‌هاشان را بریده بودند، گذاشته بودند کف دست‌شان. تیر خلاص زده بود توی سرشان، صورتشان دیده نمی‌شد. خیلی از بچّه‌ها نتوانستند خودشان را نگه دارند. با این‌که از این صحنه‌ها زیاد دیده بودند، همه‌شان حال‌شان به هم خورد. نمی‌گویم من جزوشان بودم، امّا آن‌جا بودم؛ بودم دیدم چی شده و شنیدم محمود چی گفت.

گفت «می‌گیریم‌شان.»

کسی حرف نزد. یعنی جرأت نکرد بگوید «الآن منتظرمان هستند توی کمین‌شان.»

محمود جواب حرف نزده را داد.

– حالا که این‌طور شد، صد تا کمین هم بزنند، باید برویم بگیریم‌شان.

دو سه نفر را فرستاد بالا.

به چند نفر هم گفت «جاده را تأمین بدهید تا ما راحت‌تر بتوانیم برویم پایین.»

به سمت سردشت را می‌گفت.

رفتیم گیرشان آوردیم.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: مهدی اصغرزاده