وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.

گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.

نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس می‌گی چی کار کنیم حالا؟

گفتم: هیچی، می‌ریم بیمارستان.

بیمارستان اندیمشک، زایشگاه نداشت. داشتیم مشورت می‌کردیم کدام شهر برویم که صدای زنگ خانه بلند شد. رفت در را باز کرد. تا در را باز کرد، گفت: به‌به!

چنان بلند و از ته دل «به‌به» گفت که گفتم لابد یکی از اقوام آمده است. رفتم و دیدم درست حدس زده‌ام؛ مادرش بود، با یکی از برادرهایش. در آن لحظه‌ها شاید برای عباس هیچ چیز مثل دیدن مادرش خوشآیند نبود.

نزدیک‌ترین شهر به اندیمشک، دزفول بود. با مادرش رفتیم آن‌جا. عباس از یک نفر سراغ بیمارستان را گرفت. طرف گفت: آخر همین خیابون، یکی هست.

عباس ازش تشکّر کرد و ماشین را راه انداخت. کمی آن طرف‌تر، دوباره نگه داشت. سرش را از پنجره بیرون برد. از همان بنده‌ی خدا پرسید: ببخشین، اسمش چیه؟

طرف گفت: بهش می‌گن بیمارستان «یا زهرا سلام ‌الله علیها».

چهره‌ی عباس یکدفعه برافروخته شد. گویی از شنیدن این اسم مقدس، تمام وجودش زیر و رو شد. بلند و با ناله گفت: یا زهرا سلام ‌الله علیها!

طرف ماتش برد. من و مادرش هم جا خوردیم. پرسیدم: چی شد یدفعه؟

انگار بخواهد با خودش حرف بزند، گفت: رمز عملیات فتح‌المبین یا زهرا سلام ‌الله علیها، این‌جا یا زهرا سلام ‌الله علیها.

دوباره از ته دل یا زهرایی گفت و ماشین را راه انداخت.

عباس به حضرت زهرا سلام ‌الله علیها ارادتی داشت ناگفتنی. قبلاً هم چند بار گفته بود که؛ انگار حضرت زهرا سلام ‌الله علیها یک عنایتی به زندگی ما دارن، و از سر همین عنایته که هر چیزی و هر جریانی برای من، با این اسم شروع می‌شه.

این ارادت عباس جوری نبود که بشود برای آن حد و حدود قایل شد و وصفش کرد؛ بعد از شهادتش، یک بار شیخ حسین انصاریان جایی گفته بود: توی یکی از مجالس دعا و مداحی‌ام برای رزمندگان، متوجّه ناآرامی و بی‌قراری یکی از بسیجی‌ها شدم. بی‌پروا گریه می‌کرد و ضجه می‌زد؛ چنان از اطرافش منقطع شده بود که گویی در این دنیا حضور ندارد. توجّه‌ام را خیلی جلب کرده بود.

بعد از دعا، سراغ فرمانده‌ی لشکر را گرفتم. می‌خواستم راجع به آن جوان ازش بپرسم، امّا انتظار نداشتم همان جوان را به عنوان فرمانده‌ی لشکر به من معرفی کنند!

شیخ حسین حتّی سعی زیادی کرد که در تشییع جنازه‌ی عباس شرکت کند. می‌گفت نمی‌خواهم از ثواب این تشییع محروم شوم.

منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم

به نقل از: زهرا منصف (همسر)