حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب بود. سرحال بودم از کاظمین تا کربلا. به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد. گفتند: «ببریمش دکتر.»

بردند. بعد آمدیم. گفتم: «الآن می‌روم دکتر.»

گفتند: «کجا؟»

گفتم: «یک جایی که دیگر نخواهد بروم دکتر.»

رفتم حرم. نمی‌توانستم بایستم پای ضریح. نشستم. سر گذاشتم روی شبکه‌هاش گفتم: «یا امام حسین! من از خودم نمی‌ترسم که بروم. به حرف هیچ کس هم گوش نمی‌دهم. فقط از خودم می‌ترسم. می‌ترسم من قاتل این بچّه بشوم. نگذار همچین بلایی سرم بیاید.»

گریه می‌کردم، زیارت می‌کردم، حرف می‌زدم.

برگشتم خانه. شام را خوردم خوابیدم. خواب دیدم نشسته‌ام پای ضریح دارم به این عرب‌های قدبلندی نگاه می‌کنم که روبنده دارند و به خودم می‌گفتم چه باحیا هستند این‌ها، که یکی‌شان آمد پیش من گفت: «خانم!»

گفتم: «بله.»

دست کرد از زیر چادرش یک بچّه‌ی قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی می‌کشید روی صورتش می‌گفت: «نشان کسی نده!»

یا «به کسی نده.»

یک همچین چیزی می‌گفت.

صبح که بیدار شدم رفتم خوابم را برای مادرشوهرم تعریف کردم. گفت: «اوّل این‌که باز یک پسر گیرت می‌آید.»

ذوق کردم.

گفت: «امّا نمی‌خواهد به هر کسی بگویی.»

نگفتم. وقتی به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم محمّدابراهیم، تا هم اسمش خوب باشد هم خودش. چهار پنج سالش که شد می‌آمد می‌نشست پای جانماز من، یک نگاه به من می‌کرد یک نگاه به جانماز و تسبیح تربت را برمی‌داشت بو می‌کرد می‌خورد. نماز را همین‌طورها یاد گرفت. قرآن را آن روزها توی مدرسه یاد نمی‌دادند. من هم سواد درست و حسابی نداشتم که. قرآن هم اگر بلد بودم بخوانم از یک زنی بود که ما بش می‌گفتیم استاد. در زمان شاه من خیلی از سوره‌ها را یاد بچّه‌ها دادم. همین ابراهیم می‌آمد می‌گفت: «ننه! انا انزلنا را بگو من بخوانم.»

یا می‌گفت: «آیه الکرسی را بگو من بخوانم.»

یا می‌گفت: «والعصر را بگو من بخوانم.»

بعد هم خودشان رفتند معلّم قرآن شدند و رفتند چه کارها که نکردند.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: نصرت همّت(مادر)