ابن ابی العوجاء پیش حضرت صادق سلام الله علیه می‌آید، حضرت می‌فرماید: اسم تو چیست؟ تا می‌گوید: اسم تو چیست، این به هم می‌ریزد. چون اسم او عبد الکریم است. عبد الکریم ابن ابی العوجاء. ملحد هم است. مگر حضرت چه سؤال خاصّی از او کرده است. این به هم ریخته است. می‌دانید ابن ابی العوجاء کسی است که کنار مسجد الحرام ایستاده بود، به دوست خود گفت: این‌ها را نگاه بکن. یعنی ابن مقفّع این را گفت، گفت: مردم را نگاه بکن، این یک عدّه بهائم هستند، دور از محضر شما این چهارپا هستند «إِلَّا ذَلِکَ الشَّیْخُ الْجَالِسُ»[۱] به جز آن شیخی که آن‌جا نشسته است، بقیه اصلاً ببخشید گوسفند هستند. گفت: چطور؟ گفت: یک قصّه‌ای دارد. ابن ابی العوجاء بالاخره آدم اهل فکری بود، ملحد هم بود. یک روز به این‌جا آمد و گفت: چرا شما مدام به سراغ او می‌روید؟ گفتم: او شخص ویژه است. گفت: شما چون حرف بلد نیستید، چیزی در دست ندارید؛ بی‌جهت طرف مقابل را بزرگ می‌کنید که شکست شما واضح نباشد. گفتم: این‌طور نیست. گفت: الآن می‌روم او را مفتضح می‌کنم. می‌گوید: من گفتم نرو، امتحان نکن. گفت: شما می‌ترسید من بروم و شما را بی‌آبرو بکنم، بگویم: این هم جعفر بن محمّد شما! رفت لحظاتی بعد برگشت گفت: «مَا هَذَا بِبَشَرٍ» این‌که اصلاً بشر نیست. «إِنْ کَانَ فِی الدُّنْیَا رُوحَانِیٌّ یَتَجَسَّدُ إِذَا شَاءَ … وَ یَتَرَوَّحُ إِذَا شَاءَ» اگر کسی در این عالم باشد که هر لحظه‌ای خواست متجسّد و ظاهر بشود و هر وقت خواست مثل وجود ملکوتی نادیده بشود و در عالم سیر بکند «فَهُوَ هَذَا» گفتم: چه شد؟ چند دقیقه طول کشید رفتی و آمدی. من به استادمان گفتم: مگر حضرت به ابن ابی العوجاء چه فرمود؟

 

 اگر به یاد داشته باشید یک بار عرض کردم محضر یکی از مراجع در گعده‌ی ایشان یک تعدادی را آورده بودند که این‌ها قریب الاجتهاد هستند، آن آقا خیلی بزرگوار و مؤدّب و آرام و متواضع است، اصلاً آیت تواضع است. ایشان برافروخته شد گفت: قریب الاجتهاد یعنی چه، ریش این‌ها سیاه است. یعنی واقعاً هم همین‌طور است. اگر کسی ذرّه‌ای کار کرده باشد، می‌داند اگر کسی بخواهد واقعاً فقیه بشود به حمل شایع به قول معروف این اصلاً نمی‌شود که… خیلی نابغه باشد نمی‌شود که ۴۰ سال حداقل کار نکرده باشد، مگر کار الکی است؟ حالا شما نگاه نکنید گاهی مثلاً لباس یکی مثل من با آن‌ها مشترک است، آن‌ها که مثل نظامی نیستند قبّه بزنند که معلوم بشود این شخص ۵۰ سال کار کرده است و من در حد و اندازه آن ها نیستم. معلوم نیست لباس‌ها مشترک است. چه شد که این آقا این‌طور برافروخته شد؟ واقعاً هم همین‌طور است. همه‌ی درس و زندگی آن‌ها یک چیز می‌شود، شغل را کنار می‌گذارند شبانه روز کار می‌کنند، ۵۰ سال، ۴۰ سال در نهایت هم شما ببینید مدام احتیاطات دارند، مجبور هستند، گرفتار هستند. ما همان راهی که آن‌ها رفتند باید دنبال آن‌ها برویم. بعد شما یاران اهل بیت را نگاه می‌کنید همه یا کاسب هستند یا دهّان است یا بیّاع سابری است آن یکی پارچه فروش است آن یکی… این‌ها چه وقت ۴۰ سال، ۴۰ سال رفتند درس خواندند؟! استاد ما فرمود: نکته این‌جا است که شما خیال کردی امام صادق علیه السّلام هم مثل تو است باید این برای ۲۰ سال پیش است- سیصد صفحه استدلال پشت سر هم بنویسد تا طرف بفهمد. گفت: آن چیزی که تو روی آن حساب نکردی این است که جسد مبارک امام هم نورانی است، هادی است، نگاه به امام هدایتگر است.

 

 این همان چیزی است که ما نمی‌توانیم آن را بفهمیم. چون یک چنین تجربه‌ای را نداشتیم. ما اگر تمنّای دیدار امام نداریم، چون نمی‌دانیم چه چیزی را ندیدیم. حسّ غیبت نداریم، چون نمی‌دانیم چه چیزی را از دست دادیم. آن کسی که صد میلیون پول داخل کیف خود گذاشته است و الآن آمده این‌جا نشسته است، آرام است، وسط جلسه کیف خود را نگاه بکند، یک دفعه ببیند نیست، از جا می‌پرد. چون حسّ گمشده دارد، ما حسّ گمشده نداریم. چون پول را یک مقدار می‌فهمم ولی صورت ذهنی از وجود امام زمان صلوات الله علیه ندارم. لذا نمی‌دانم چه چیزی را از دست دادم، نمی‌دانم چه چیزی را گم کردم، نمی‌دانم اگر او بیاید چه می‌شود.


[۱]– الکافی (ط – الإسلامیه)، ج ‏۱، ص ۷۴٫