- ثقلین - http://thaqalain.ir -
نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید.
همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحالتر از نیم ساعت قبل بود. به او گفتم: «پس کو کفشات؟!»
گفت: «بچّهی سرایدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با این دمپایی گذراند. منم کفشمو…»
اون روز علی دوازده سالش بود.
رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۸۹٫/ دلیل، ص ۲۴٫
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%da%a9%d9%81%d8%b4-%d9%86%d9%88/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.