- ثقلین - http://thaqalain.ir -
چون صبا دید به صحرا، بدن بی کفنش
خاک می ریخت به جای کفنش بر بدنش
چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد
حمدِ یزدان به لبش بود و شَفاعت سخنش
آخرین بار که شه، جانب میدان میرفت
خواهرش داد به او، کهنه ترین پیرهنش
من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخرکار
که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش
گشت آغشته به خون دلِ او، تربت او
از سُم اسب سواران به بدن تاختنش
عجبا! از بدنی بی سر و این جورِ عدو
بس نبودیش مگر آن همه کرب و مِحنش؟
زینب از دیدن این صحنه یِ جانسوز،« احسان »!
مات و حیرت زده، انگشتِ عجب، بر دهنش
شاعر: حبیب الله چایچیان (حسان)
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%da%86%d9%88%d9%86-%d8%b5%d8%a8%d8%a7-%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%a8%d9%87-%d8%b5%d8%ad%d8%b1%d8%a7%d8%8c-%d8%a8%d8%af%d9%86-%d8%a8%db%8c-%da%a9%d9%81%d9%86%d8%b4/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.