این دسته، پیشمرگ گردان بود و مشکل‌ترین مأموریت‌ها به این دسته واگذار می‌شد. از گروهان ما جمال موحد‌نژاد (شهید) به آن‌جا رفت که هم معاون دسته شد و هم آر. پی. جی زن. فرمانده‌ی این دسته برادر رضا ارومیان (شهید) بود. او پسر نماینده‌ی مردم زنجان در مجلس شواری اسلامی بود؛ پسری که در عین جدّی بودن، خیلی با بچه‌ها و دوستان رئوف و مهربان برخورد می‌کرد. شهید جمال از او خاطره‌های زیادی تعریف می‌کرد. به قولی او شفا یافته‌ی خانم فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) بود. در سال‌های قبل و سال‌هایی که در کردستان درگیری‌ها خیلی شدید بود، رضا ارومیان توانست در یکی از گروهک‌های ضد انقلاب نفوذ کند.

حدود شش ماه در ستاد حزب بود و جاسوسی می‌کرد؛ تا این‌که رؤسا به او ظنین می‌شوند و جلسه‌ای تشکیل می‌دهند تا نقشه‌ای برایش طرح کنند. اما رضا متوجه‌ی ماجرا می‌گردد و با جسارتی عجیب، وارد جلسه می‌شود و همه را به رگبار می‌بندد. چند نفر از سرکرده‌ها را می‌کشد و بعد پا به فرار می‌گذارد. او را تعقیب می‌کنند. رضا که دیگر خسته شده بود و احتمالاً گلوله‌ای هم به پایش داشت، از بالای تپه‌ای می‌افتد و در میان برف‌ها محو می‌شود. تعقیب‌کنندگان از کنار او می‌گذرند، ولی متوجّه‌اش نمی‌شوند. شب هنگام رضا خود را از میان برف بیرون می‌کشد و کشان کشان به مقرهای خودی می رسد. او را به بیمارستان می‌رسانند؛ ولی متأسفانه رضا از دو پا فلج می‌شود.

از این ماجرا مدتی می‌گذرد و رضا در ارومیه زندگی جدید خود را آغاز می‌کند. ماه محرم از راه می‌رسد و در روز عاشورا در حسینیه‌ی ارومیه، رضا را با برانکارد به مجلس می‌‌آورند. میان سینه‌زنان، رضا به شدت گریه می‌کند و خوابش می‌برد. در خواب خانمی را می‌بیند که به او می‌گوید: «بلند شو!» رضا می‌گوید: پایم فلج است، نمی‌توانم بلند شوم. بعد آن خانم دستمال سیاهی را روی پای رضا می‌گذارد و می‌گوید: «بلند شو!»

رضا از خواب می‌پرد. حاضران همچنان گرم سینه‌زنی بودند. رضا دستمال سیاهی روی پایش مشاهده می‌کند، آن را برمی‌دارد و بلند می‌شود. ناگهان جمعیّت متوجّه‌ی او می‌شوند. می‌ریزند روی سرش و لباس‌هایش را پاره پاره می‌کنند. رضا ارومیان مسئول دسته‌ی پیشمرگها بود.


رسم خوبان ۸؛ تمسّک و اردات به اهل بیت علیهم السلام، ص ۲۲ تا ۲۴٫/ نونی صفر، صص ۳۸ ۳۹٫