پدر بزرگ مادری‌مان وقتی عمرش را داد به شما، دایی‌مان کوچک بود. بابا رفت آوردش خانه‌مان و او تا سال‌ها پیش ما زندگی می‌کرد. یعنی تا قبل از میثم که بعد از انقلاب به دنیا آمد، ما توی خانه سه تا پسر بودیم و دو تا دختر. بابا هر وقتِ روز که می‌آمد خانه، عوض این‌که ساکت بشویم و هر کی برود یک گوشه به درس و مشق یا بازی خودش مشغول باشد، تازه شوخی و خنده و شیطنت‌هامان گُل می‌کرد. چون یکی دیگر هم به جمع‌مان اضافه شده بود و پا به پای ما بچگی می‌کرد و اصلاً یادش می‌رفت چند دقیقه‌ی پیش چه لباسی تن‌اش بوده، یا پیش چه آدم‌های بزرگی بوده، یا چه کارهای مهمی را داشته رتق و فتق می‌کرده. یکی می‌شد مثل ما و خنده از صورت‌اش محو نمی‌شد تا خنده‌ی ما را ببیند و خستگی‌ها را از تن‌اش دور کند.

ما آن روزها با همچین پدری بچگی کردیم و بزرگ شدیم.

قاصد خنده‌رو، ص ۲۰۵٫