چند هفته از ورود مهدی به مدرسه نظامی نگذشته بود که خبری مثل بمب توی مدرسه صدا کرده بود. همه به هم می‌گفتند: «شنیدی که وقت استراحت، یکی از بچّه‌های سال اول چه کار کرده است؟ اصلاً نمی‌توانید فکرش را هم بکنید؟»

و آن‌هایی که نشنیده بودند، با کنجکاوی می‌پرسیدند: «نه، مگر چه کار کرده؟»

-‌ »توی سالن اجتماعات ایستاده و نماز خوانده.»

تا پیش از مهدی کسی جرأت نکرده بود که آشکارا در مدرسه نماز بخواند. آن‌ها که نماز خوان بودند، توی اتاق‌هایشان و در خلوت نماز می‌خواندند. چون با جوّی که بر مدرسه حاکم بود، می‌دانستند که اگر کسی از نماز خواندنشان با خبر شود، مورد تمسخر دیگران قرار می‌گیرند. مهدی تعریف می‌کرد که خودش هم مجبور شده بود روزهای اول در خلوت و پنهانی نماز بخواند، چون ازوقتی که وارد مدرسه شده بود، ندیده بود کسی وضو بگیرد و نماز بخواند. از مهدی پرسیدم: «پس چی شد که یک دفعه تصمیم گرفتی جلوی همه نماز بخوانی و آن سر و صدا را راه بیندازی؟»

جوابش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. گفت: «فکر کردم که من اگر برای رضای خدا و شکر او نماز می‌خواندم، پس نباید از تمسخر دیگران بترسم. اگرچه بچّه‌های نماز خوان جرأت نداشتند آشکارا نماز بخوانند، ولی هیچ قانونی هم نبود که نماز خواندن را ممنوع اعلام کند.

برای همین از آن روز تصمیم گرفتم که از تمسخر کسی نترسم و کاری را که صحیح می‌دانم انجام دهم.»

دوستش، ناصر امیری تعریف می‌کرد که آن روز چطور همه‌ی بچّه‌ها کارهایشان را رها کرده بودند و با تعجب به مهدی نگاه می‌کردند. او می‌گفت که وقت استراحت بود و معمولاً در این زمان اکثراً بچّه‌ها در سالن اجتماعات جمع می‌شدند و با هم حرف می‌زدند و استراحت می‌کردند. یک دفعه مهدی از در داخل شد. چیزی شبیه بُقچه زیر بغلش بود. بدون این‌که به بچّه‌ها نگاه کند، رفت و روی موکت سجاده‌اش را باز کرد و مُهر و تسبیح و قرآن کوچکی را که داخل سجاده بود، مرتب کرد و بعد ایستاده و با صدای بلند اذان گفت. یکی از بچّه‌ها که کنار من نشسته بود، با تعجب پرسید: «چه کار می‌کند؟»

گفتم: «مثل این‌که می‌خواهد نماز بخواند.»

با صدای بلند گفت: «نماز!»

همه‌ی بچّه‌ها ساکت شده بودند و با بُهت به این منظره نگاه می‌کردند: بله، مهدی داشت نماز می‌خواند. رکوع رفت؛ سجده کرد؛ بعد هم تشهد و سلام را گفت و از روی قرآنش مقداری قرآن خواند و پس از پایان نمازش با خونسردی سجاده‌اش را جمع کرد و رفت. ما نمی‌توانستیم اصلاً کار او را درک کنیم. شجاعانه بود؟ مسخره بود؟ امّا هر چه بود، عجیب بود. خبر نماز خواندن او در مدرسه پیچیده بود. این خبر برای  مسئولان هم باور نکردنی بود. همه‌ی بچّه‌هایی که این خبر را شنیده بودند، از ما می‌پرسیدند: «آیا خبر درست است؟ واقعاً جلوی همه ایستاد و نماز خواند؟»

اسم مهدی کازرونی، این دانش‌آموز قد بلند و چالاک که از ابراز کردن عقیده و مسلکش هیچ ابایی نداشت، در تمام دبیرستان نظامی پیچیده بود. مهدی به نماز خواندنش ادامه داد. ما در آتش کنجکاوی می‌سوختیم که از او درباره‌ی علت کارش بپرسیم، ولی او این‌قدر جدّی و در عین حال خونسرد این کار را می‌‌کرد که نه تنها کسی جرأت نداشت او را مسخره کند، بلکه کسی هم جرأت نداشت از او درباره‌ی نماز خواندنش بپرسد. دو روز از نماز خواندن آشکار مهدی نگذشته بود که یکی دیگر از بچّه‌ها کنار او ایستاد و نماز خواند و روز بعد نیز یک نفر دیگر به این جمع دو نفره پیوست. کم کم چند نفر دیگر هم به آن‌ها ملحق شدند و از مخفی کردن نماز خواندنشان دست برداشتند، کسانی که ما اصلاً فکر نمی‌کردیم بلد باشند نماز بخوانند. اگر چه عده‌ی آن‌ها انگشت شمار بود، ولی باعث شد که گروهی جدید در مدرسه به وجود بیایند. گروهی مذهبی که بعداً اکثرشان در جبهه‌های جنگ شهید شدند، کسانی مثل شهید محمود اخلاقی و شهید حسین مختار آبادی و شهید مجید سلماس.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۱۱۰ تا ۱۱۳٫/ روزهای سخت نبرد، صص ۴۸ ۴۶٫