photo_2017-08-25_17-22-16

چند باشد از قضا، فرمانده و فرمان‌‌پذیر؟

در چمن، زاغ سیهدل؛ در قفس، بلبل، اسیر

 

بلبل از بیگانگانِ باغ نتْواند دمی

بر مراد دل زدن در آشیان خود، صفیر

 

از صبا، مرغِ قفس در جستوجوی نکهتی

در چمن، گل بر خس و خاشاک، افشانَد عبیر

 

چند نتْواند ز بیم غیر، بیمار فراق

وقت مردن، نالهای از دل برآوردن، دلیر؟

 

مدّعی تا چند باشد، محرم بزم وصال؟

من ز حرمان تا به کی در کنج حسرت، گوشهگیر؟

 

هر که از خوبان، وفا و مهر میدارد طمع

باشد از محرومی جاوید، او را ناگزیر

 

هم در آغاز محبّت، کاش میکشتی مرا!

یار کز آزار من، آخر نخواهد گشت، سیر

 

در پناه وصل او آسوده بودم از بلا

بیوفاییهای جانان کرد گردون را دلیر

 

رنگ کام از وی کجا گیرد کنون ناکامیام

مادر گیتی که اوّل داد خونم، جای شیر

 

میتوان آسودگی دیدن در این محنتسرا

چند روزی گر بمانَد چرخ و اختر از مسیر

 

کشتزارِ طالعم بی‌‌بر، چرا مانْد اینچنین؟

من که چشمم بود دایم، غیرتِ ابرِ مطیر

 

در مقام انتقام از من برآمد روزگار

شادیام گر بگْذرد یکره به نسیان از ضمیر

 

از فلک خواهم اگر گاهی به غفلت، کام دل

بازمیگویم که این اندیشه را از من مگیر

 

چرخ با من دشمن و جز آستان بوتراب

نیست جای دیگر از بهر پناهم، دلپذیر

 

آن که پیش از مهد، بستی صولت او، دست دیو

آن که در گهواره کُشتی، گاه اژدر، گاه شیر

 

آن که از وی در شک افتادند، خواندندش خدا

چون ندیدندش به عالم، شبه و مانند و نظیر

 

آن که حاصل گشت از وی، دین ایزد را کمال

چون به نصّ مصطفی، مخصوص شد روز غدیر

 

آن که بر تخت سلیمان، پشت پا زد، همّتش

تکیهگه از سنگ جُست و خوابگه کرد از حصیر

 

آن که خوانند از مدیحش، جنّ و انس و وحش و طیر

تا قیامت زآن نخواهد شد ادا، عُشر عشیر[۱]

 

سایهی جاه و جلالش، بر سپهر افکنده است

کاین چنین در هم شکسته، قامت گردون پیر

 

جامهای از بهر جاهش خواست خیّاط قضا

اطلس افلاک آمد بر شُکوه او قصیر

 

نکهت خُلقش، صبا گر آورَد سوی چمن

خار را مانند گل، درریزد از دامان، عبیر

 

خیر مقدم، مرحبا، زوّار عالی حضرتش

طایران خلد را پیوسته مضمون صفیر

 

مرحبا! از روضهی عالیاساس او که هست

نُه رواق چرخ از وی پیشگاهی بس حقیر

 

منفعل از ارتفاع قبّهاش، چرخ بلند

مقتبس از پرتو قندیل او، مهر منیر

 

از هوای حضرتش، جایی نمیگیرد قرار

طایری کز آشیان سدره، میگردد سفیر

 

دشمن حیدر چه خواهد کرد با تیغ دوسر؟

حیلهی روبه چه خواهد بود با پیکار شیر؟

 

وقت خونریزی، شها! چون آوری پا در رکاب

پُردلان را گرم گردد، ز آتش کین، دار و گیر

 

قامت گردون ز خون باشد، چو نخل ارغوان

رُمح و خنجر، شاخ و برگ غنچهاش، پیکان و تیر

 

بگذرد از خُود و جوشن، ناوک خاراشکاف

آنچنان آسان که گویی سوزن اندر بر حریر

 

ز آتش تیغ و سنان گردد تنور حرب، گرم

گر ز هم از استخوان پُردلان سازد خمیر

 

تیر، همچون غمزهی خوبان به کار دست بُرد

پُردلان چون عاشقان در دادن جان، ناگزیر

 

بس که گرد از جای خیزد، عقل گوید کاین زمان

چون زمین بر آسمان شد، آسمان آید به زیر

 

هم زمین از بس که دهشت، بازمانَد از قرار

هم فلک از بس که حیرت، بازمانَد از مسیر

 

میسزد آنجا که اقبال تو باشد رهنما،

میشود آنجا که انصاف تو باشد دستگیر،

 

کبک را مهد فراغت، چنگل تیز عقاب

آهوان را خواب‌‌گاه ناز، در آغوش شیر

 

داورا! دارد امید یاوری از حضرتت

«عاشق» مسکین که از حُسن عمل باشد فقیر

 

بیشک ایمن میشود از هول روز رستخیز

سر برآرد از لحد، چون «یاعلی گویان»، دلیر

 

تا بُوَد بی مهر و کین، پیوند اهل روزگار،

دوستانت شادکام و دشمنانت در سعیر[۲]!

photo_2017-08-25_17-23-55


[۱]. ده‌یک، یک دهم.

[۲]. آتش سوزان.