در عملیات مسلم بن عقیل یک عده از علما آمدند به قرارگاهی که ما آن‌جا بودیم.

آقای محلاتی رفت ازشان پرسید «شما برای چی اومده‌ی این‌جا؟»

گفتند «ما آماده‌ایم که بریم توی گردان‌ها و قرارگاه های دیگه تبلیغ کنیم.»

هنوز حرف‌شان تمام نشده بود که عراق شروع کرد به بمباران قرارگاه. بمب‌ها هم بیشت‌ترشان خوشه‌ای بودند. هر کس رفت یک سرپناه پیدا کرد تا از ترکش‌ها در امان بماند. من رفتم زیر یک تانکر آب مخفی شدم. از آن‌جا دیدم یک بمب خوشه‌ای آمد خورد به یک لندکروز که داشت از جاده‌ی پایین تپه رد می‌شد. سرنشین‌های ماشین از وسط آتش آمدند بیرون و، باورتان نمی‌شود، هیچ کدام‌شان یک خال هم به‌شان نیفتاده بود.

بعد از ظهر داشتم با حاج آقا حرف می‌زدم که هر دومان دیدیم دوستانی که صبح با آن شور و هیجان آمده بودند، بار و بندیلشان را بسته‌اند و دارند می‌روند.

حاج آقا گفت «کجا به سلامتی؟»

یکی‌شان گفت «حاج آقا، ما در تهران مفیدتر هستیم تا این‌جا.»

حاج آقا گفت «ان‌شاء‌الله که همین طوره. خدا پشت و پناهتون.»

قاصد خنده‌رو، ص ۱۷۹٫