در این متن می خوانید:
      1. پرهیز از لذائذ دنیوی

پرهیز از لذائذ دنیوی

دارد که امیر المؤمنین یک موقعی داشتند در یک کوچه‌ای، از کنار یک قصابی رد می‌شدند،. قصاب تازه گوشت آورده بود. حضرت یک لحظه یک نگاهی به این گوشت‌ها کرد و رد شد. قصاب متوجّه شد که حضرت امیر یک لحظه ایستاد، آمد بیرون گفت: آقا بفرمایید گوشت، گوشت تازه آوردم. حضرت امیر (علیه السّلام) فرمود: نه من الآن پولی ندارم. گفت: آقا بفرمایید چه کسی پول می‌خواهد. بیایید ببرید، بعداً پول بیاورید. حالا بیاید گوشت را ببرید، بعداً پول آن را بیاورید. امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود که چرا تو تا فردا منتظر پول خود باشی، من به شکم خود می‌گویم تا فردا منتظر گوشت باشد. چرا خود را به خاطر یک شکم مدیون بکنم. شاید من نتوانم تا فردا پول تو را بدهم. من به شکم خود می‌گویم منتظر گوشت باشد. البتّه این‌ها برای امیر المؤمنین چیزی نیست. آن کسانی که خاک پای امیر المؤمنین هستند، این کارها از آن‌ها برمی‌آید، رعایت می‌کنند.

مرحوم آقا شیخ غلامرضای یزدی، من اسم ایشان را گه‌گاهی بردم از اولیای خدا، از خوبان بود. خیلی سال هم نمی‌گذرد در یزد ایشان بودند که قبر ایشان در یزد واقعاً محلّ حاجت است. آدم بسیار با عظمتی بود. یک خاطره‌ای خود این بزرگوار به یکی از دوستان خود نقل می‌کرد. به هر حال من با یک واسطه دارم خدمت شما عرض می‌کنم. ایشان می‌گفت: من خیلی به باقلوای یزد علاقه داشتم. می‌گفت از کودکی خیلی علاقه داشتم، آن باقلا را خورده بودم. می‌گفت از آن موقعی که عقل من می‌رسید، دیگر پول برای خریدن باقلوا نمی‌دادیم، می‌گفتم این‌ها ضروریّات زندگی نیست، بی‌جهت انسان پول را خرج چه چیزی بکند. چیزی نیست، می‌گفت پول را برای جاهای دیگر می‌دادم. برای کمک به کسانی که احتیاج دارند. برای باقلا چیزی نمی‌دادم. مدّت‌ها بود نخورده بودم، یک مرتبه یک جعبه باقلایی به عنوان هدیه به منزل ما آوردند. گفتم خوب است الآن بالاخره بعد از این مدّتی که نخوردیم خوب می‌خوریم. می‌گوید همین که رفتم بخورم، دیدم در می‌زدند. باز هم از همان مأمورهای الهی آمدند. رفتم دیدم یک پیرزنی است، مرحوم آقای حاج غلامرضا واقعاً دست خیّری داشت. یعنی به محض این‌که چیزی به دست او می‌آمد، به آن مقدار ضرورتی که خود و خانواده نیاز داشت را برمی‌داشت، بقیه‌ی آن را این‌ طرف و آن طرف می‌داد. گفت: پیرزنی بود، گفت: آقا اگر چیزی در خانه دارید به من بدهید. برنجی فرض کنید، غذایی، پولی، چیزی اگر وجود دارد به من بدهید، احتیاج دارم. گفتم: من الآن چیزی در خانه ندارم، فقط یک جعبه باقلوا است، فایده دارد؟ گفت: بله حالا همان را هم بیاور. آقای حاج غلامرضا این جعبه‌ی باقلوا را به آن پیرزن داد، برگشت یک دست به شکم خود زد، گفت دیدی داغ آن را به دل تو گذاشتم -به خود گفت- خواستی بعد از یک مدّتی خوب باقلوا بخوری، این‌طور شد.