ویژگی بارز دیگر حاج یونس هم این بود که همان شیرمردی که  صبح‌ها در صحنه‌های نبرد می‌غرید، زاهدی بود که شب‌ها با گردن کج و چشم‌های خیس و اشکبار برای نماز شب برمی‌خاست. دعاهای جمعی مثل دعای کمیل و ندبه را به هر علّتی اگر برگزار نمی‌شد، خودش به تنهایی می‌خواند یا رادیوی کوچکی را روشن می‌کرد و همراه رادیو، دعا را برگزار‌ می‌کرد.

به هر نحوی که بود، نماز جماعت را برپا می‌کرد. حتی اگر پنج نفر هم بودند، مقیّد بود که نماز را به جماعت برپا کند. برای شرکت در نماز جمعه هم حاضر بود سوار ماشین شود و بیست کیلومتر برود تا ظهر جمعه به نماز جمعه برسد.

همه‌ی زندگی حاجی، راز و نیاز با خدا بود. همه‌اش عبادت بود. یادم هست شب‌ها اگر مأموریت یا کاری نبود، ساعت نه یا ده شب می‌خوابید. سحرها هم ساعت دو یا سه نیمه‌ی شب برای نماز شب برمی‌خاست. در طول این پنج شش سالی که با حاجی بودم، حتی یک روز هم ندیدم که نماز شبش ترک شود. همیشه هم سعی می‌کرد که حتی الامکان نماز شبش را تنهایی و دور از نگاه‌های دیگران بخواند. در گرما و سرما، بیرون از چادر می‌رفت، اُورکتش را روی سرش می‌کشید و مشغول نماز شب می‌شد. صبح هم که به چادر برمی‌گشت، طوری وانمود می‌کرد که مثلاً مشغول کاری بوده یا برای وضو گرفتن بیرون رفته بوده است.

یادم هست در منطقه‌ای در کنار سد دز بودیم. نیمه‌های شب، شاید نزدیک اذان صبح از چادر بیرون رفتم. کمی دورتر از چادر، حاج یونس را دیدم که رو به قبله به سجده افتاده است. یک سگ سیاه خیلی بزرگ هم در فاصله‌ی دو متری حاج یونس خوابیده بود. من از این ماجرا هیچ نگفتم. سر سفره موقع صبحانه، ناگهان خنده‌ام گرفت و بدون هیچ مقدمه‌ای به حاجی گفتم:

«ما که دو سه نفر بیشتر نیستیم. شما که نماز شب می‌خوانید حداقل داخل چادر نماز بخوان. فکر نمی‌کنی که مار یا عقرب نیشت بزند؟ نصف شب که در سجده بودی، یک سگ بزرگ در دو متری‌ات بود. فکر نمی‌کنی این سگ حمله کند و بلایی سرت بیاورد؟»

حاج یونس خیلی جدّی رو به من کرد و گفت: «تو از کجا می‌دانی که این سگ نگهبان من نباشد؟! مأمور حفاظت من نباشد؟ نمی‌دانی که عقرب و مار، مرا که زن و بچّه‌ام را به عشق شهادت رها کرده‌ و آمده‌ام، اذیتی نمی‌کنند؟ مار و عقرب مرا نیش نمی‌زند. من که فکر نمی‌کنم چنین اتفاقی بیفتد!»

به هر حال، در شب‌های فراوانی که می‌گذشت، من کمتر یادم می‌آید که شب یا نصف شبی، به چادرها رسیده باشم و حاج یونس خواب بوده باشد. یک جانماز کوچک، یک قرآن و یک مفاتیح کوچک، همراهان صمیمی و همیشگی حاج یونس بودند. نیمه‌های شب می‌بایست حاجی را پشت تپه‌ها یا جایی دورتر از کانکس یا سنگر پیدا می‌کردیم که غرق در مناجات خدا بود. سر بر همان سجاده‌ی کوچک می‌گذاشت و با خدای خود خلوت می‌کرد و ذکر می‌گفت و می‌گریست.


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۶۸ تا ۷۰٫ / حاج یونس، صص ۶۳ ۶۲٫