بچّه‌ها را جمع کرده بودم آورده بودم داشتیم از آن‌جا رد می‌شدیم. رفتم توی قرارگاه آب بخورم دیدم شلوغ است. دیدم آن‌جا پر از آدم‌های خارجی‌ست. سیصد چهارصد نفری می‌شدند.

از یکی پرسیدم «این‌ها کی‌اند؟»

گفت «از وزارت خارجه فرستاده‌اندشان بیایند قرارگاه، تیپ موفق‌مان را ببینند.»

بین وزارت خارجه و ستاد تبلیغات جنگ، شک دارم که کدام‌شان فرستاده بودندشان.

وقتی محمود را دیدند همه‌شان تعجب کردند.

به زبان خودشان می‌پرسیدند «فرمانده کل منطقه این ست؟»

محمود آن روز با لباس فرم بود، مثل همیشه، و سر و صورت خاکی. و آن‌ها با آن سابقه‌ی نظامی‌شان نمی‌توانستند چنین چیزی را باور کنند؛ و همه‌اش ازش سؤال می‌کردند ببینند چطور یک جواب بیست و سه چهار ساله توانسته در چنین هوا و با چنین مهمات و نیرویی به چنین موفقیتی برسد!!؟

محمود جواب‌شان را می‌داد، می‌گفت براشان ترجمه کنند. آرام و خونسرد. مثل همیشه.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسین سهرابی