حسین همدانی؛ از مسؤولین ارشد شناسایی محور عملیاتی بِلِتا، که خود آن روز شاهد این واقعه بود، می‌گوید:

«… درست همان چیزی در برابر چشمان ما رخ داد که همواره نگران وقوع آن بودیم. تندی احمد، امری نبود که از آن بی‌خبر باشیم. جسته، گریخته چیزهایی می‌دانستیم.

و حالا از نزدیک شاهد تندی احمد بودیم، آن هم نسبت به قَدَرترین فرمانده عملیاتی جبهه‌ی بازی دراز در سال اوّل جنگ. برخوردی که با توجّه به حضور نیروهای گردانِ تحت امر وزوایی در محلّ، خیلی نامناسب و بی‌جا تلّقی می‌شد. نیروهایی که همگی از پاسداران کادر سپاه تهران بودند و خب دیگر… بچّه‌های تهران هم عموماً؛ به قُد بودن معروف‌اند. مصیبت بدتر، عدم حضور محمود شهبازی در بِلِتا بود. کاری داشت و رفته بود دو کوهه. این شد که بارِ خاموش کردن آتش یک فتنه‌ی قریب الوقوع، افتاد به گردن من. به هزار مصیبت و خواهش و تمنّا، اوّل از همه احمد را تا پای تویوتا بردم و واداشتم برگردد به دو کوهه.

بعد هم رفتم سر وقت وزوایی. با من بمیرم و تو بمیری او را بردم داخل سنگر و نشاندم. خیلی حال بدی داشت. رنگ به صورتش نمانده بود و از فرط عصبانیت، دست‌هایش می‌لرزید. یک لیوان آب به زحمت به خوردش دادم و شروع کردم به توجیه‌تراشی برای برخورد حادِ احمد. ولی بی‌فایده بود. در سکوت و با نارضایتی به حرف‌هایم گوش داد و دست آخر، در حالی که از غیظ صدایش می‌لرزید، گفت: نه برادر، این حرف‌ها هیچ چیزی را جبران نمی‌کند. من با این بچّه‌ها به قصد جنگ با دشمن به خوزستان آمدم. این برادر ما اگر اخلاق‌اش تند است، مشکل خود اوست. همین‌قدر گفته باشم دیگر با این تیپ کاری ندارم. بچّه‌ها را برمی‌گردانم دو کوهه، یک امشب را آن‌جا مهمان شما هستیم و صبح زود، می‌رویم سمت غرب. جبهه که فقط خوزستان نیست! بعد هم بلند شد و رفت دنبال ضبط و ربط کار مراجعت بچّه‌های گردان حبیب به دو کوهه. فهمیدم نباید فرصت را از دست بدهم. سریع سوار خودرو شدم و تخت گاز رفتم سمت دو کوهه… از پل دو کوهه، سرازیر شدم به سمت ستاد تیپ. آن‌جا، محمود شهبازی مرا دید و با لبی خندان به استقبال‌ام آمد و پرسید: حسین جان، چه خبر؟ نگران و دستپاچه کل ماجرا را برایش تعریف کردم و دست آخر گفتم: محمود؛ تو را به خدا یک کاری بکن، اگر دیر بجنبیم خیلی بد می‌شود. شهبازی با سگرمه‌هایی در هم رفته گفت: بیا، نگفتم این خُلقِ تندِ احمد کار دست ما می‌دهد؟ پرسیدم: حالاچه کنیم؟ کمی فکر کرد و گفت: ببین حسین، من می‌روم جلوی در جبهه‌ی پادگان می‌مانم تا وزوایی بیاید. وظیفه‌‌ی آرام کردن او با من. ما دو تا کلّی با هم سابقه‌ی رفاقت داریم. لِمِ اخلاق او دست‌ام هست، می‌دانم چطور منصرف‌اش کنم. تو هم برو سر وقتِ احمد، حرمت تو را خیلی نگه می‌دارد. هر‌طور می‌توانی او را نسبت به غلط بودن برخوردش توجیه کن. بلکه خدا خواست و این کار ختم به خیر بشود. بعد هم سوار موتورِ تریل خودش شد و همان‌طور که با پا هندل می‌زد، گفت: امان از خُلقِ تُندِ این بشر! موتور که روشن شد، تخت گاز رفت سمت پل دو کوهه. من هم سریع رفتم داخل ساختمان ستاد تیپ. احمد را داخل اتاقی کشاندم و شروع کردم به صحبت. اوّل که خیلی گرد و خاک می‌کرد. می‌گفت: من با آدم بی‌نظم میانه‌ای ندارم. شما هم خواهش می‌کنم دخالت نکن!… نیم ساعت که برایش صحبت کردم، همین آدم، پاک از این رو به آن رو شده بود. حرف‌هایم را که تمام کردم، با یک نگرانی عجیبی از من پرسید: یعنی راستی، راستی، آقا محسن از من رنجیده؟ یعنی می‌خواهد برود غرب؟ گفتم: بله. گفت: آخر مگر من چه کارش کردم؟ گفتم : هیچی، فقط جلوی ۴۰۰ نفر نیروهایش، او را لِه کردی برادر احمد. سرش را پایین انداخت و یک لحظه هیچی نگفت. آمدم بلند شوم که دست ام را گرفت و خیلی مظلوم گفت: برادر همدانی، به خدا دست خودم نیست. دل‌ام می‌سوزد برای این بچّه‌ها؛ که امانت‌اند دست من. محسن نباید برای آموزش این‌ها کوتاهی می‌کرد. خودم را زدم به آن راه و گفتم: نه! مثل این‌که هنوز هم داری حرف خودت را می‌زنی. به احمد گفتم: حالا من می‌روم پیش محسن، اگر خدا خواست، ببینم می‌شود او را راضی به ماندن کرد یا نه. از ستاد تیپ که بیرون آمدم، شهبازی را دیدم که با موتور دارد نزدیک می‌شود. از فحوای حرف‌هایش فهمیدم در تمام آن لحظات، او هم داشته در ساختمان گردان حبیب، وزوایی را مُجاب می‌کرده. دست آخر قرار شد صبح روز بعد، در محلِ سوله‌ی نمازخانه‌ی موقّتی تیپ، کنار فَنس‌های حاشیه‌ی خط آهن، وزوایی و بچّه‌های گردان حبیب تجمّع کنند و از این طرف هم، احمد به اتفاق همّت و من، بیایم آن‌جا و خلاصه به نحو معقولی قضیه را فیصله بدهیم. محمود شهبازی رفت و مطلب را به احمد گفت. دیدیم ذوق زده می‌گوید: همین حالا برویم و قال قضیه را بکَنیم. محمود او را قانع کرد که بهتر است حل و فصل این ماجرا، بماند برای صبحِ فردا… بعد از مراسم صبحگاه، اعلام شد گردان حبیب برود داخل سوله‌ی نمازخانه‌ی تیپ. به همراه احمد و همّت، رفتیم سمت سوله. از آن طرف، وزوایی را دیدیم که بیرون سوله، دارد به شهبازی صحبت می‌کند. معلوم بود که حاج محمود در کار خودش موفق بود، وزوایی خیلی آرام و مؤدب به سمت احمد سر تکان داد، سلام کرد و خندید. احمد هم رفت جلو، خیلی قرص و محکم او را بغل گرفت و با هم چاق سلامتی کردند. بعد هم همگی رفتیم داخل سوله‌ی نماز خانه، تا احمد برای بچّه‌های گردان حبیب صحبت کن. احمد جلوی صف نفرات گردان ایستاد و همگی ما وزوایی، همّت، شهبازی و بنده در دو طرف او قرار گرفتیم. لحظه‌ای سکوت مطلق در فضای سوله حاکم شد. احمد رو کرد به صف بچّه‌های حبیب و گفتا: برادرها، همه بنشینید.»

عبّاس برقی در بیان خاطرات خود از سخنان فرمانده تیپ ۲۷ در جمع رزمندگان گردان حبیب بن مظاهر می‌گوید:

«… به دستور حاج احمد، بچّه‌ها نشستند. بعد حاجی گفت: روزی که شما به دو کوهه آمدید، ما و شما با هم قرار گذاشته بودیم مبنی بر این‌که شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد. یادتان هست؟!

همه سر تکان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.

حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهج البلاغه را خوانده‌اید. حضرت امیر (علیه السّلام) در وصیت‌نامه و اکثر خطبه‌های‌شان مؤمنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرموده‌اند. مبادا فکر کنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید؛ من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر (علیه السّلام) هستم؛ چرا که مسؤولیت فرماندهی این تیپ، به عهده‌ی من است.

برادرهای عزیز من! اگر قطره‌ی خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفاً باید جواب پدر و مادر و خانواده‌های شما را بدهم… نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام بدهید، که همین یک قطره‌ی خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به این‌که شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل، شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسائل بدیهی نظامی، بلکه دقیقاً به این علّت است که فرمانده محترم شما، باید در امر آموزش و ارائه‌ی دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسؤولیت داشته باشد.

حرف‌های منطقی و بی‌تکلف حاج احمد چنان تأثیری داشت که بچّه‌ها بی‌اختیار گریه می‌کردند. وقتی حرف‌های حاجی به آخر رسید، از وجنات و چهره‌های متأثر برادر وزوایی و بچّه‌های گردان پیدا بود که فهمیده‌اند منظور حاج احمد از آن شدّت عمل ظاهری، صرفاً جلب رضای خدا، عمل به تکلیف و آمادگی رزمی هر چه بهتر بچّه‌ها بوده.

حاج احمد در پایان سخنانش جلو رفت، برادر وزوایی را محکم و به گرمی در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار می‌کند.

وزوایی هم در حالی که از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاج احمد به شدّت متأثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعیم و تحت امر شما.»[۱]

نبرد فتح مبین بر اساس «طرح عملیاتی کربلا ۲» اوّلین میدان آزمون برای احمد متوسّلیان و یارانش در قواره یک تیپ رزمی به حساب می‌آمد. این عملیات در شامگاه یک شنبه اوّل فروردین ۱۳۶۱ از محور غرب دزفول آغاز شد و احمد متوسّلیان با هدایت مقتدرانه‌ی نیروهای تحت امر خود، توانست در چهار مرحله از این عملیات نقش مهمی را ایفا نماید.

در هاله‌ای از غبار، ص ۸۷ تا ۹۲٫


[۱]. کتاب همپای صاعقه، صص ۲۰۲ ۱۹۶٫