در این متن می خوانید:
  1. تجدید مطلع

ساقی! بریز باده مرا هی به ساغرا

هی شعله زن به جانم و هی بر دل، آذرا

 

زان باده‌ای که خورد از آن باده جبرئیل

تا شد امین وحی خداوند اکبرا

 

زان باده‌ای که آدم از آن توبهاش قبول

زان باده‌ای که نوح شد از وی مبشِّرا

 

زان باده‌ای که قطره‌ای از وی به جام ریخت

گلشن نمود، آذر بر پور آزرا

 

زان باده‌ای که موسی عمران ز جرعه‌ای

در دست او عصا شد درّنده اژدرا

 

زان باده‌ای که عیسی مریم چو خورد از آن

مستانه شد مصاحب خورشید انورا

 

ساقی بده چَمانه چَمانه سبو سبو

زان باده‌ی مغانه به آهنگ مزمرا

 

بی پرده ریز باده به ساغر دما دما

هی ده به یاد دوست، پیاپی مکرّرا

 

از باده کن حدیث و حکایت به جان دوست

هی کن دماغ مجلسیان را معطّرا

 

این باده چیست دانی یا سازمش بیان

کز دل رود قرار و پَرد هوش از سرا

 

این باده هست مقصد و مقصود اولیا

این باده هست در خور سلمان و بوذرا

 

این باده هست مطلب و منظور مصطفی

این باده هست شُرب مدام پیمبرا

 

مقصود من ز باده بود حبّ مرتضی

سرّ خدا، علی، اسد الله، حیدرا                        

 

هی! هی! کنون که عید غدیر خم است قُم

خم خم بیار باده؛ نخواهیم ساغرا

 

از روی باده پرده برافکن ز رخ، نقاب

تا پرده افکنیم ز راز مستّرا

 

اندر غدیر خم خبر آمد ز کردگار

بر مصطفی که ای به همه خلق، مهترا!

 

البتّه باید این دم حق را کنی عیان

یعنی کنی علی را بر خلق ظاهرا

 

در نصب وی بکوش چو فوری است امر حق

میباید از جهاز شتر ساخت منبرا

 

بر دست گیر دست ید الله و گو به خلق

کاین بر شماست سیّد و سالار و سرورا

 

برگوی با اکالب از صولت هژبر

بنمای بر ثعالب، فرّ غضنفرا

 

برگو به مؤمنان همه شادی کنند و ناز

بر کوری دو چشم حسود بداخترا

 

بندم زبان خامه ز تقدیر این سخن

کان بس بُوَد مفصّل و دفتر محقّرا

 

یک ذرّه از محبّت حیدر به روز حشر

با جُرم انس و جنّ همه گردد برابرا

 

حبّ علی اگر به دل کافر اوفتد

گردد شفیع یکسره بر اهل محشرا

 

کمتر سخای او به جهان، رزق ممکنات

کم تر عطای او به جزا، حوض کوثرا

 

فرخنده مطلعی شده طالع ز طبع من

یا حبّذا! بسان درخشنده اخترا:

 

تجدید مطلع

ای با قِدَم، حدوث وجود تو همسرا!

وی صادر نُخست! تویی اصل مصدرا

 

باللَّـه! پس از خدا، تو خداوند عالمی

نه غالی‌ام تو را و نه منکر، به داورا!

 

در حیرتم خدا، به چه می‌شد شناخته

گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا

 

باللَّـه! که واجب است وجود تو در جهان

ورنه چگونه گشتی واجب، مصوّرا

 

هم دست کردگاری و هم روی کردگار

هم سرّ کردگاری و هم عین داورا

 

در تیغ آب‌دار تو هست آتشی نهان

کان را کسی نداند جز عمرو کافرا

 

دارد کتاب فضل تو چندین هزار باب

یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا

 

وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان

مدح تو نی دریدنِ در مهد، اژدرا

 

با یک اشاره شیر فلک بردری ز هم

زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا

 

حکم قضا به امر و رضای تو برقرار

کار قَدر به حکم تو گردد مقدّرا

 

بی‌ حکم تو نمیرد یک نفْس در جهان

بی امر تو نزاید یک طفل، مادرا

 

بی اذن تو نبارد یک قطره بر زمین

بی رأی تو نیاید از بحر، گوهرا

 

بی‌لطف تو نروید یک گل ز گلستان

بی مهر تو نباشد در باغ، ضیمرا

 

بی‌امر تو نریزد یک برگ از درخت

بی حکم تو نخیزد یک مو به پیکرا

 

بی‌ یاد تو نجنبد، جنبنده‌ای ز جا

بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا

 

یک شمّه‌ای ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد

یک ذرّه‌ای ز مهر تو هر هفت اخترا

 

یا مظهر العجایب و یا مرتضی علی!

خواندن تو را به یاری، از هر چه بهترا

 

هستم دخیل قنبرت، ای شاه لافتی!

فریاد رس تو ما را، فضلاً لقنبرا

 

شاها! امیدوار چنانم که خوانی‌ام

از سِلک چاکران غلامان این درا

 

گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد

فخر ار کنم به اهل دو عالم، سراسرا

 

به‌به! چه خوش بُوَد که بخوانند دوستان

این شعر را پس از من تا روز محشرا

 

کز زنگ، قنبر آید و هم از حَبَش، بلال

از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا

 

دانم که این نه حدّ من است و نه جای من

لیکن اگر تو خواهی از اینم فزون‌ترا

 

بعد از ثنا به یاد من آمد حسین تو     

آن تشنه‌لبْ شهیدِ به خون غرقه پیکرا

 

لب‌تشنه بود، بر لب آب فرات و بود

آب فرات، یکسره‌اش مَهر مادرا

 

بی‌کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین

نه مادرش به سر، نه پسر، نی برادرا

 

امّا برادرش سر و دستش ز تن، جدا  

عبّاس تشنه‌کام علم‌دار لشگرا

 

امّا پسر که بود؟ شبیه پیمبرا

شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا

 

کردند تشنه‌لب همه اصحاب او شهید

از کوچک و بزرگ؛ چه اکبر، چه اصغرا

 

اموالشان تمام به تاراج کینه رفت

از گوهر و لباس و زر و وزیب و زیورا