بار اوّل که رفتم تبلیغات، دیدم بچّه‌ها بی‌حال‌اند و ناراحت. یکی می‌گفت: «چرا عمو نیامد؟»

یکی می‌گفت: «پس عمو کی می‌آید؟»

همه سراغ عمو را می‌گرفتند. از یکی پرسیدم: «عمو کیه که همه دنبالش می‌گردند؟»

گفت: «دو سه روز دیگر می‌آید، می‌بینیش.»

چند روز بعد پیرمردی آمد، همه ریختند سرش، بوسیدنش. گفتم: «چه خبره؟ کی آمده؟»

گفتند: «عمو حسن.»

عمو حسن را دیدم؛ با دوچرخه و یک خورجین پر از خوراکی. گفتم: «آخر عمو، بیابانِ ناهموار خدا که جای دوچرخه نیست.» گفت: «صافش می‌کنیم بچّه جان. باش تا ببینی که تا خود کربلا صافش می‌کنیم.»


رسم خوبان ۱۰- روحیه،  ص ۷۷٫/ یادگاران ۱۵، صص ۶۱ ۶۰٫