ارتفاع‌مان سقوط کرد.

قرارگاه ارتش توی دره بود و حالا شده بود قرارگاه ما؛ و عراقی‌ها هم از بالا داشتند می‌زدندمان.

محمود گفت: «هر چی را که می‌توانی نابود کن. نباید یک چیز سالم بیفتد دست‌شان.»

راننده‌ی پاترول داد می‌زد: «آمدند برادر کاوه. دارند تیر می‌زنند تلق تلق. نمی‌شنوید خودتان؟ الآن می‌آیند می‌گیرندمان آ.»

از آن‌جا زدیم بیرون آمدیم.

محمود با گردان‌ها تماس داشت: «پس چرا نمی‌آیید؟»

با صدایی گرفته. معلوم بود دارد آتش می‌گیرد می‌بیند جاهایی را که برای متر به مترش خون داده بودیم به این مفتی داریم از دست می‌دهیم.

گفتم: «چه اصراری‌ست محمود که بمانیم؟ بگذار بچّه‌ها بیایند بعد بر می‌گردیم می‌آییم پسش می‌گیریم.»

تلخ گفت: «اگر الآن توانستیم با همین نیروی کم بگیریمش که گرفته‌ایم؛ و گرنه فردا با ده تا لشکر هم نمی‌شود جلوشان ایستاد. می‌بینی که خودت.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسین سهرابی