خیلی شب‌ها می‌شد که ما با هم در جبهه بودیم. من خب جوان بودم و خستگی بهترین بهانه بود و می‌گرفتم می‌خوابیدم. با این‌که می‌دانستم او خسته‌تر از من است، گاهی که از خواب می‌پریدم، می‌دیدم ایستاده یک گوشه‌ی سنگر یا هر جا که هستیم، دارد آرام با خدای خودش نجوا می‌کند و نماز شب‌اش را می‌خواند. این تصویر، با آن اشک‌های آرام و زمزمه‌ی «خدا خدا» و صداهای انفجار دور و نزدیک را، هرگز نمی‌توانم فراموش کنم.

قاصد خنده‌رو، ص ۱۶۱٫