مثل فردا بود که کاروان عشق به سرمنزل رسیده است. ابی عبدالله علیه السّلام کاروان خود را به کربلا رساند. داستان دارد. این‌ها می‌خواستند کنار آب باشند ولی حر، مأمور بود که به آن‌ها سختگیری کند که در جایی که آن‌ها می‌توانند زندگی کنند استقرار پیدا نکنند. دیدبانی از ابن زیاد هم حرکات حر را زیر نظر گرفته بود لذا بار خود را در آن‌جا بر زمین گذاشتند و دختر امیر المؤمنین علیه السّلام، امّ کلثوم سلام الله علیها پیش حضرت ابا عبدالله علیه السّلام آمد. عرضه داشت: یا ابا عبدالله این‌جا کجا است؟ نمی‌دانم چرا دلم گرفت، منقلب هستم. حضرت فرمودند: خواهرم، از جنگ صفّین برگشته بودیم، به این‌جا که رسیدیم، پدرم امیر المؤمنین علیه السّلام خسته بود، برادرم امام مجتبی علیه السّلام نشسته بود. پدرم سر خود را روی زانوی حسن علیه السّلام گذاشت و به خواب رفت. گویا به محض این‌که چشم او گرم خواب شده بود، بیدار شد و به شدّت شروع به گریستن کرد. گفتند: چرا گریه می‌کنی؟ فرمود: حسینم را در لجّه‌ی خون دیدم، دست و پا می‌زد، «هَلْ مِن نَاصِر؟» می‌گفت و هیچ کسی او را کمک نمی‌کرد. «مُنَاخُ رِکَابٍ»،[۱] این‌جا بارگاه ما است، این‌جا خوابگاه عاشقان ما است، همین‌جا بارها را پیاده کنید. امّا می‌گویند: هم موقع حرکت از مدینه و هم موقع نزول اجلال در کربلا، حضرت زینب سلام الله علیها جلال و شکوهی داشت، بسیار عزیز و دوست‌داشتنی بود. رشادت، شهامت، نماز شب او، ادب و ولایتمداری، عشق او به امام حسین علیه السّلام، همه‌ی دل ها را برای حضرت زینب سلام الله علیها مبتلا کرده بود. لذا وقتی می‌خواست پیاده بشود، علی اکبر علیه السّلام و قاسم علیه السّلام، اباالفضل علیه السّلام جلو می‌آمد. می‌گویند آخرین کسی که زانوی خود را رکاب قرار می‌داد و زینب روی آن پا می‌گذاشت و سوار یا پیاده می‌شد، ابا الفضل علیه السّلام بود. این یک روز بود، یک روز هم خواستند از کربلا بروند دیگر محرمی نبود…


[۱]– تهذیب الأحکام (تحقیق خرسان)، ج ‏۶، ص ۷۳٫