نزدیک خرمشهر دهکده‌ای وجود داشت که مقر بچّه‌های اطّلاعات عملیّات بود. اتاق‌‌های زیادی در اختیار بچّه‌ها بود که بزرگ‌ترین آن‌ها مربوط به ما می‌شد. به همین خاطر، بچّه‌ها نماز را در اتاق ما برپا می‌کردند.

یک روز بعد از نماز به احمد اصرار کردم که برای ناهار پیش ما بماند و با ما غذا بخورد.

گفت: «امروز میل به غذا ندارم و ناهار نمی‌خورم.»

بعد از رفتن او سفره را پهن کردیم و مشغول غذا خوردن شدیم.

درحال خوردن غذا بودیم که متوجّه شدم احمد بیرون اتاق ایستاده و مرا صدا می‌زند.

بیرون که رفتم، رو به من کرد و گفت: «به تو گفته بودم امروز ناهار نمی‌خورم. اما راستش را بخواهی بچّه‌ها اصرار کردند و مجبور شدم دو لقمه کنار آن‌ها بخورم. برای این‌که دروغ نگفته باشم، آمدم تا این مطلب را به تو بگویم.»


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید احمد منتظری، ص ۶۵٫