یکى از اهل علم (در نجف یا کربلا) زندگى براى او سخت مى  گذشت، با خود گفت: به ایران مى  روم و لباس طلبگى و درس و بحث را کنار مى  گذارم و مشغول کار و کاسبى مى  شوم، لذا نزد آقایى رفت ـ که بنده او را مى شناختم ـ تا خانواده ى خود را به او بسپارد. آن آقا به او گفت: آیا با کسى مشورت کرده اى؟ گفت: خیر. گفت: برو نزد فلان آقا که در حرم است، استخاره کن، رفت و برگشت، از او پرسید: جواب استخاره چه بود؟ گفت: همین که استخاره کرد، جواب داد: خجالت نمى  کشى؟ از خدا نمى ترسى؟ مى خواهى به ایران بروى و راحت شوى و اهل  بیت تو این جا در فشار باشند؟! همین جا بمان، خدا فرجى مى  رساند. وى هم قبول کرد و از فکر باطل خود منصرف شد و طولى نکشید که اوضاعش رو به راه و خوب شد.

منبع: کتاب در محضر حضرت آیت الله العظمی بهجت- جلد۱ / محمد حسین رخشاد