در سفری که با صیّاد همراه رئیس جمهور (آقای خامنه‌ای) به سوریه رفته بودیم، من و صیّاد پس از ملاقات ژنرال طلاس، قرار شد از اردوگاه بلبعک دیدن کنیم. صیاد از تیم اسکرت خواست، برنامه را طوری تنظیم کنند که برای نماز اول وقت به مسجد یا مزار شهیدی برسیم. آنها خیلی تعجب کردند و پس از بررسی نقشه، گفتند: «مسجدی سر راه نیست، ولی می توانیم شما را به خانه‌ی یک پدر شهید برسانیم که پنج تن از افراد خانواده‌اش شهید شده اند.»

اذان صبح به آن‌جا رسیدیم. از قبل خبر داده بودند و خود آن پدر شهید در را برایمان باز کرد. صیّاد را که دید، چشم‌هایش پر از اشک شد. آمد جلو و صیّاد را بغل کرد و بوسید. داخل شدیم و وضو گرفتیم. صیّاد هر کار کرد آن پدر شهید جلو بایستد قبول نکرد. پشت سرِ صیّاد نماز خواندیم و بعد صبحانه آوردند. نانی که خودشان پخته بودند و یک‌جور شیرینی از عسل و خرما و سرشیر و همه چیز، ولی خودش نخورد. نشسته بود روبه‌روی ما و به صیّاد نگاه می‌کرد. صبحانه را که خوردیم ازش پرسیدم: «پدر، چرا این‌قدر ایشون رو نگاه می‌کنی؟»

گفت: «من در صورت ایشون خمینی رو می‌بینم.»

به صیّاد نگاه کردم. ساکت بود. وقتی از در می‌آمدیم بیرون موقع خداحافظی پیرمرد خم شد و دستش را روی پوتین صیّاد کشید و به چشم گذاشت. صیّاد دیگر نتوانست طاقت بیاورد و دست پیردمرد را گرفت که ببوسد. بغض گلویش را گرفته بود، گفت: «من تا دست تو رو نبوسم از این‌جا نمی‌رم. چرا این کار رو کردی. چرا خاک کفش من رو بوسیدی؟»

پیرمرد گفت: «من خاک پای امام را بوسیدم.»

شب ساعت یک و نیم رسیدیم به هتل محلّ اقامت‌مان. من روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم الآن هم صیّاد می‌آید و می‌خوابد، ولی نیامد. وضو گرفت و آمد سجّاده‌اش را پهن کرد و نشست. من خوابم برد، ولی چند مرتبه چشم باز کردم و دیدم صیّاد در سجده است. یک دفعه صدای هق‌هق گریه‌اش من را از خواب پراند. هنوز در سجده بود. ساعت چهار بود. بلند شدم و وضو گرفتم و پشت سرش نشستم، ولی متوجّه من نشد. از سجده که سرش را بلند کرد دستش را گرفتم. صورتش پر اشک بود. گفت: «اهه، تو نخوابیدی؟»

گفتم: «نه، می‌خواستم بپرسم که برای چی گریه می‌کنید؟ چرا تموم شب رو نماز خوندید؟»

گفت: «من تا حالا فکر می‌کردم فقط توی ایران مسئولیت دارم، امّا با برخوردی که اون پیرمرد کرد، فهمیدم که اشتباه می‌کردم. حالا می‌فهمم که در دنیا هر جا مظلومی هست، به گردن من هم حقّی است و تحمّل این بار سنگینِ مسئولیت، از عهده‌ی من خارجه. من همین‌طوریش در انجام وظیفه‌ام توی ایران و حالا در جنوب و غرب ایران که جنگه، موندم. از خدا می‌خواستم که من رو ببخشه که نمی‌تونم از پس انجام همه‌ی وظیفه‌ام برآم و از من همین‌قدر انجام وظیفه و اقرار به عجزم رو بپذیره.


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۳۷

به نقل از: ناصر آراسته