زندان رفتن دیگر عادت‌مان شده بود. گاهی اگر دل‌مان برای کسی تنگ شده می‌شد، می‌رفتیم آن‌جا می‌دیدیم‌اش. مثل شیخ احمد جنتی، یا مرحوم موحدی ساوجی، یا آسید حسین رضوی قمی. به دیدن هم در آن‌جا عادت کرده بودیم و طاقت می‌آوردیم. البته این‌طور نبود که همه بتوانند آن‌جا مقاومت کنند. گاهی بعضی دانشجوها یا طلبه‌ها می‌بریدند و می‌‌خواستند بروند همکاری کنند. تا می‌فهمیدیم، می‌رفتیم می‌کشیدیم‌شان کنار و باهاشان حرف می‌زدیم. یک عده‌شان قانع می‌شدند، یک عده‌شان هم نه، می‌رفتند خودشان و ما را می‌فروختند. فروختن همان و زندان انفرادی رفتن همان.

توی زندان خیلی عذاب‌مان می‌دادند. هم جسم‌مان را شکنجه می‌کردند، هم روح‌مان را. برای دستشوی رفتن، حمام کردن، غذا خوردن، لباس شستن، اعتراف گرفتن هر کاری می‌کردند تا روح‌مان خسته بشود و به هر خفتی تن بدهیم. اما ما مقاومت می‌کردیم. البته اعتراض هم می‌کردیم.

می‌گفتیم «چرا این کارها رو می‌کنین؟ شما که می‌بینین فایده نداره.»

می‌گفتند «دستوره. باید اون قدر تحت فشار باشین که دیگه هوس مبارزه نکنین و نخواین بیاین این جا.»

و ما باز می‌آمدیم و باز می‌آمدیم. آن‌جا شده بود خانه‌ی دوم‌مان.

قاصد خنده‌رو، ص ۱۶۵٫