شخصی گرفتارشدید شد؛ مشکل مهمی برایش پیداشده بودکسی به او عملی را یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد وچهل روزتمام میشودمیگوید: روزی اضطرابی دردلم افتاد که بروم بیرون. ازمنزل خارج شدم،پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبابه دوش داشت وعرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت: حل مشکلت به دست اوست! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقا شیخ رجبعلی خیاط استآقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت اوزانو میزدند والتماس میکردند نظری به آنها بکندمیگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم راگفتمتا سخنم تمام شد گفت: چهارسال است که شوهرخواهرت مرده و تویک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم، با بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند ورفتمفردا صبح اول وقت مشکلم حل شد.