زمستان بود و هوا سرد. در مسیر زرند به پابدانا بودیم. به گردنه‌ای رسیدیم که در آن‌جا راه آهن می‌کشیدند. ناگهان گفت: «نگه دار.»

ماشین را نگه داشتم.

پیاده شد. دنبالش رفتم. می‌خواست وضو بگیرد. آب‌ها یخ بسته بود. با برف‌ها وضو گرفت و همان گوشه‌ی بیابان قامت بست. من هم کنارش ایستاده و نماز را خواندم.


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۹۲٫/ نماز، ولایت، والدین، صص ۲۰ ۱۹٫