در حین عملیّات آزادسازی جاده صائین دژ تکاب، دیدم یک جیپ دارد از پایین تپّه‌ها بالا می‌آید. اوّل فکر کردم ضد انقلاب است. خوب که دقّت کردیم، دیدیم ناصر کاظمی است.

او، من و چند تا از بچّه‌های دیگر را گذاشته بود مسئول عشایر. من که هجده، نوزده سال بیشتر نداشتم، فرمانده‌ی کسانی بودم که فاصله دو سر سبیل آن‌ها حدود بیست سانتی‌متر بود! این‌ها آن قدر ما را اذیّت کردند که خدا می‌داند. مانده بودم که چه‌طور آن‌ها را مجاب کنم که حرف گوش کنند.

وقتی ناصر کاظمی را دیدم، از کوه سرازیر شدم آمدم پایین. ناصر کاظمی مرا دید، گفت:

-‌ »چرا ول کردی آمدی پایین؛ مثل تنگه احد!»

-‌ »اگر یک بار دیگر مرا با این کُردها بگذارید، من نمی‌‌آیم.»

خندید و گفت:

ـ«حالا ناراحت نشو، بپر پشت جیپ.»

شهید کاوه هم نشست پشت جیپ و رفتیم.

ستون نیروهای تیپ ویژه‌ی شهدا یک ربعی با ما فاصله داشت. بین ما و نیروهایی که قرار بود از تکاب بیایند، حدود بیست کیلومتر فاصله بود. جلوتر دیدم ضد انقلاب‌ها بالای ارتفاعات ایستاده‌اند. جایی بود که اگر بدون درگیری پیش می‌رفتیم، حدود دو ساعت طول می‌کشید. راه بال رفتن را هم نمی‌شد پیدا کرد؛ چون ارتفاع پر از صخره و پرتگاه بود.

فاصله زیاد بود و تیرشان تأثیرپذیر نبود. رفتیم سمت آن‌ها. در راه به ناصر کاظمی گفتم:

-‌ »این‌ها که این بالاها هستند، ضد انقلاب هستند؟»

جواب داد:

«نه، الله اکبر بگو.»

سر هر پیچ جادّه نگه می‌داشت و الله اکبر می‌گفتیم. چهار نفر بودیم. نیروهای تکاب، همان اوّل کار به مین برخورد کرده بودند، چند نفری شهید داده بودند و راهشان بسته شده بود. این طور که توی بی‌سیم می‌گفتند، چند کیلومتری بیش‌تر جلو نیامده بودند، ولی ما سی الی چهل کیلومتر آمده بودیم و بیست کیلومترِ باقی مانده را داشتیم با الله اکبر فتح می‌‌کردیم.

به همین راحتی محور صائین دژ تکاب هم  آزاد شد.


رسم خوبان ۱۱- بینش و شگردها، ص ۶۹ تا ۷۱٫/ پیشانی و عشق، صص ۱۶۱ ۱۶۰٫