ای اهل کوفه! رحمی، این طفل جان ندارد 

خواهد که آب گوید، امّا زبان ندارد

 

دیشب به گاهواره، تا صبح ناله می زد

امروز روی دستم، دیگر توان ندارد

 

هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد

اشگی که تر کند لب، دور دهان ندارد

 

رخ مثل برگ پاییز، لب چون دو چوبه ی خشک

این غنچه ی بهاری، غیر از خزان ندارد

 

ای حرمله! مکش تیر، یک سو فکن کمان را

یک برگ گل که تاب، تیر و کمان ندارد

 

شمشیر اوست آهش، فریاد او تلظّی

جانش به لب رسیده، تاب بیان ندارد

 

با من اگر به جنگید، تا کشتنم بجنگید

این شیرخواره بر کف، تیغ و سنان ندارد

 

مادر نشسته تنها، در خیمه بین زن ها

جز اشک خجلت خود، آب روان ندارد

 

تا با خدنگ دشمن، روحش زند پر از تن

جز شانۀ امامش، دیگر مکان ندارد

 

«میثم»! به حشر نبود، غیر از فغان و آهش

آن کاو از این مصیبت، آه و فغان ندارد

 

شاعر: غلامرضا سازگار(میثم)