آن روز آقا مجید به اصطلاح بچه بسیجی‌ها شهردار بود. مسئول بود که هم غذا توزیع کند و هم سفره را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید و…

در دفتر فرماندهی حضور داشتم که دو نفر نظامی آمدند و گفتند: «با برادر بقایی کار داریم.»

گفتم: «صبر کن تا صدایش بزنم.»

رفتم و به آقا مجید که ظرف‌ها را می‌شست گفتم: «بیا که دو تن از برادران ارتشی با شما کار دارند.»

گفت: «آن‌ها را راهنمایی کن تا بیایند داخل، من هم می‌آیم.»

با صراحت به آن دو برادر گفتم که: «او ظرف‌ها را می‌شوید.»

آنان با شگفتی نگاهی به همدیگر انداختند و با چشمان خویش گفتگو کردند. دوباره روی برگرداندند و یکی از آن‌ها گفت: «ما با برادر بقائی فرمانده‌ی محترم سپاه کار داریم.»

در پاسخ وی که گمان می‌کرد من اشتباه شنیده باشم، گفتم: «بله می‌دانم، امّا او ظرف‌های غذای بچه‌ها را می‌شوید. امروز نوبت اوست.»

گفت: «کدام بچه‌ها؟»

گفتم: «همین بچه‌های سپاهی و بسیجی.»

به آنان تعارف کردم تا بنشینند و دوباره به سراغ آقا مجید رفتم و گفتم: «بابا بیا که این‌ها با شما کار دارند و مرا هم سؤال پیچ کرده‌اند که…»

گفت: «باشد. برو که الآن می‌آیم.»

بعد از چند دقیقه با آستین‌های بالا کشیده وارد شد و ضمن سلام و احوالپرسی، در حالی که دست‌های خود را با حوله خشک می‌کرد، به یکی از آنان گفت: «جناب سرهنگ! چه عجب یادی از ما کردی؟»

او هم ضمن ابراز ارادت گفت:«شما داشتید ظرف‌ها را می‌شستید؟»

آقا مجید در پاسخ گفت: «بله.»

دوباره پرسید: «یعنی ظروف غذای نیروهایتان را می‌شویید؟»

پاسخ داد: «بله؛ خب بالاخره هر بیست و پنج روز، یک روز هم نوبت ماست.»

باز پرسید:«برادر بقایی! در این صورت نیروها فرمانت را می‌برند؟»

مجید پاسخ داد: «بله، خیلی خوب هم فرمان می‌برند.»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۴۷ تا ۱۴۹٫/ تا چشمه بقا، صص ۲۱۰ ۲۰۸٫