هیچ کدام از پروانه ها، تا آن لحظه، چنین بوی خوشی را حس نکرده بودند. حتی گل های بهاری هم، به این خوشبویی نبودند. پروانه های خندان، دور تا دور گهواره ی کودک نشستند. صورت بانمک و دوست داشتنی اش، دیدنی بود. امام سجاد (علیه السلام)، کودک را در آغوش گرفت و به مادرش فاطمه تبریک گفت. آن ها، به خاطر تولد کودکشان، خدا را شکر کردند. تولد امام باقر (علیه السلام) مبارک!

 

 

یک مژده


پیرمرد آهسته آهسته قدم برمی داشت. سنگ کنار کوچه، جای خوبی برای استراحتش بود. کمی آن طرف تر، دو کودک مشغول صحبت تو بازی بودند. پیرمرد با خود گفت: «خدای من! چه قدر شبیه پیامبر است! آری او باید محمدباقر باشد». با خوش حالی از جا بلند شد. به طرف یکی از آن ها رفت و گفت: «پسرم، تو کیستی؟» او جواب داد: «من محمدباقر، فرزند امام سجاد (علیه السلام) هستم». لبخندی بر لب های پیرمرد نشست. کودک را در آغوش گرفت و گفت: «ای عزیزتر از جانم! پیامبر سال ها پیش، به من مژده داده بود که با شما دیدار می کنم. پیامبر به شما سلام رساند». محمد گفت: «بر جدم پیامبر و بر تو ای جابر، سلام!» چند لحظه بعد، محمد و دوستش، با پیرمرد خداحافظی کردند و رفتند. پیرمرد، رفتن آن ها را تماشا می کرد. او از این که توانسته بود، یکی از اعضای خانواده ی پیامبر را ببیند، خدا را شکر می کرد. این دیدار هدیه ای از هدیه های خداوند بود.

 

 

او کیست؟


عصر بود. هنوز هوا گرم بود. چند نفر برای زیارت خانه ی خدا آمدند. خواستند مشغول زیارت شوند که نگاهشان به گوشه ای افتاد. آن جا مردم جمع شده بودند. کنجکاو شدند که بفهمند آن جا چه خبر است؟ برای همین به سمت جمعیت رفتند. می دانید وقتی رسیدند، چه دیدند؟ دیدند شخصی محترم، به آن ها پاسخ می داد. (۲) یکی از آن چند نفر، از بغل دستی اش پرسید: «او کیست؟» او جواب داد: «چه طور او را نمی شناسید. او امام محمدباقر (علیه السلام) است. او کسی است که پرسش های مشکل را به راحتی جواب می دهد. اگر چیزی را نمی دانی، می توانی از او بپرسی». مرد کمی گردن کشید تا امام را بهتر ببیند. نسیمی، صورتش را نوازش داد. با خود گفت: «دانش دیگران مانند قطره است و دانش امام باقر (علیه السلام) مانند دریا».

 


جواب امام


مرد از کنار کوچه راه می رفت، تا چتری از سایه ی خانه ها بر سرش باشد. در آن گرما، مردم کمتر بیرون می آمدند. از آن سوی کوچه امام باقر (علیه السلام) را دید که می آید. دو نفر هم همراه ایشان بودند. معلوم بود که برای سر زدن به باغ های خرما، بیرون آمده بودند. مرد با صدای بلند به امام گفت: «تو امام هستی، باید به فکر عبادت باشی، نه این که در این هوای گرم که همه استراحت می کنند، به فکر باغ های خرما باشی». امام، در جواب او، فرمودند: «من کار می کنم تا نیازمند دیگران نباشم. اگر کار نکنم، باید دیگران به من کمک کنند و خرج مرا بدهند. من کار می کنم، چون کار هم عبادت است». (۳) مرد از امام خداحافظی کرد، اما تنها چیزی که به آن فکر می کرد، جوابی بود که امام به او داده بود.

 

 

منبع:پرسمان


پی نوشت ها :
۱٫
شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج ۲، ص ۱۲۳.
۲٫
همان، ص ۱۷۸.
۳٫
همان، ص ۱۸۲.