شیخ صدوق به سند خویش از ابی‌محمّد بزرگ کوفیان روایت می‌کند:

چون حسین (ع) به شهادت رسید، دو نوجوان خردسال از لشرگاه او اسیر شدند. آنان را نزد ابن زیاد بردند. وی زندانبانی را طلبید و گفت: این دو کودک را بگیر، آب و غذای خوب به آنان نده و زندانشان را هم تنگ قرار بده. آن دو نوجوان روزها روزه می‌گرفتند. شب که می‌شد، دو گرده‌ی نان جو با کوزه‌ای آب برایشان می‌آوردند. زمان حبس آن دو کودک طول کشید و به یک سال رسید. یکی به دیگری گفت: برادر جان! مدّتی است که در زندانیم، چیزی نمانده است که بپوسیم و بمیریم. وقتی پیرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا (ص) بگو، شاید بر آب و غذای ما بیفزاید. شب که شد آن پیرمرد دو گرده‌ی نان و کوزه‌ی آب را آورد. کودک کوچکتر گفت: ای مرد! آیا محمّد را می‌شناسی؟ گفت: چرا نشناسم، پیامبر من است. گفت: جعفر بن ابی‌طالب را می‌شناسی؟ گفت: چرا نشناسمش، خدا برای او دو بال قرار داد که با فرشتگان پرواز می‌کند. گفت: علیّ بن ابی‌طالب (ع) را می‌شناسی؟ گفت: چرا نشناسم، او پسر عمو و برادر پیامبر است. گفت: ای مرد! ما از خاندان پیامبر تو هستیم، ما از فرزندان مسلم بن عقیلیم که در دست تو اسیریم. غذای خوب و آب خنک از تو می‌خواهیم به ما نمی‌دهی، در زندان هم بر ما تنگ گرفته‌ای. آن مرد به پای آنان افتاد، بوسید و می‌گفت: من به فدای شما ای خاندان رسول خدا! این درِ زندان است که به روی شما باز است، هر جا که می‌خواهید بروید.

چون شب فرا رسید، دو گرده‌ی نان جو و کوزه‌ای آب برایشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت: حبیبانِ من! شب را بروید و روز مخفی بشوید تا خدا گشایشی برایتان پیش آورد. آن دو کودک نیز چنان کردند. شب به در خانه‌ی پیرزنی رسیدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال غریبیم، راه را هم نمی‌دانیم. امشب ما را مهمان کن تا شب بگذرد، صبح فردا به راه خود ادامه می‌دهیم. گفت: شما کیستید عزیزانم؟ بوی خوشی از شما به مشام می‌رسد. گفتند: ما از خاندان پیغمبر توایم که از زندان ابن زیاد و از مرگ گریخته‌ایم. گفت: من دامادی دارم که شاهد حادثه با ابن زیاد بوده است. می‌ترسم شما را این‌جا پیدا بکند و بکشد گفتند: تاریکی شب را این‌جا می‌مانیم و صبح می‌رویم. گفت: برایتان غذا می‌آورم. آب و غذا برایشان آورد، خوردند و نوشیدند و چون به رختخواب رفتند، کوچک به بزرگ گفت: برادر جان! امیدوارم شب آسوده باشیم. بیا دست به گردن هم اندازیم و همدیگر را ببوییم، پیش از آن‌که مرگ ما را از هم جدا کند. دست به گردن یکدیگر انداختند و خوابیدند. مقداری که از شب گذشت. داماد تبهکار آن زد آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت: کیست؟ گفت: منم. گفت: الآن چه وقت آمدن است؟ نابهنگام آمده‌ای! گفت: وای بر تو پیش از آن‌که دیوانه شوم و زهره‌ام آب شود از بلایی که بر سرم آمده در باز کن. گفت: مگر چه پیش آمده؟ گفت: دو نوجوان از لشکرگاه ابن زیاد گریخته‌اند. امیر اعلام کرده است هر کس سر یکی از آن دو را بیاورد، هزار درهم جایزه دارد و هر که دو سر را بیاورد، دو هزار. خود را خسته کردم و چیزی به دستم نرسید. پیرزن گفت: ای داماد تبهکار عزیز! کاری نکن که فردای قیامت، پیامبر خدا دشمنت باشد. گفت: وای بر تو! دنیا را داشته باش! گفت: وقتی آخرت نباشد، دنیا به چه درد می‌خورد؟ گفت: می‌بینمت که از آن دو حمایت می‌کنی. گویا از خواسته‌ی امیر چیزی پیش توست. برخیز تا تو را پیش امیر ببرم. گفت: امیر با من چه کار دارد، من پیرزنی در این دشت هستم. گفت: من باید بگردم. در را باز کن تا راحت شوم و استراحت کنم. صبح ببینم از کدام راه باید در پی آن دو باشم. پیرزن در را گشود، برایش آب و نان آورد. خورد و نوشید. مقداری که از شب گذشت، صدای خر خر آن دو کودک را در دل تاریکی شب شنید. خشم‌آلود و نعره‌کشان و دست به دیوارکشان رفت تا در تاریکی پایش به پهلوی کودک صغیر خورد. گفت: کیست؟ گفت: من صاحب خانه‌ام، شما کیستید؟ برادر کوچک، برادر بزرگتر را تکان داد و بیدار کرد که: عزیزم بلند شو! از آنچه بیم داشتیم گرفتارش شدیم. آن داماد به آن دو گفت: شما کیستید؟ گفتند: ای مرد! اگر راست بگوییم درامانیم؟ گفت: آری. گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول؟ گفت: آری. گفتند: ما از خاندان پیغمبر تو محمّد (ص) هستیم؛ از زندان ابن زیاد و از چنگ مرگ گریخته‌ایم. گفت: از مرگ گریخته‌اید و به کام مرگ افتادید. خدا را شکر که به شما دست یافتم! برخاست و بازوی هر دو را بست؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند. صبح زود، غلام سیاهش فلیح را صدا کرد و گفت: این دو را ببر کنار فرات گردن بزن، سرهایشان را بیاور تا نزد ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ هزار درهم جایزه بگیرم. غلام شمشیر برداشت و پیشاپیش آن دو کودک را افتاد. کمی که رفتند، یکی از آن دو کودک گفت: ای غلام سیاه! چقدر شبیه بلال، مؤذّن سیاه پوست پیغمبری. گفت: صاحبم مرا به کشتن شما دستور داده است، شما کیستید؟ گفتند: ای سیاه! ما از خاندان پیغمبرت محمّد (ص) هستیم، از زندان ابن زیاد و کشته شدن گریخته‌ایم. این پیرزن ما را مهمان کرد، ولی صاحب تو می‌خواهد ما را بکشد. سیاه به قدم‌های آنان افتاد، آن‌ها را می‌بوسید و می‌گفت: جانم به فدای شما ای عترت پیامبر خدا! به خدا که محمّد (ص) در قیامت دشمنم نخواهد بود. آن‌گاه دوید، شمشیر را از دستش به کناری پرتاب کرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوی آب رفت. صاحبش داد زد: ای غلام! مرا نافرمانی کردی. گفت: تا وقتی گناه نکرده بودی به فرمانت بودم. چون خدا را معصیت کردی، من در دنیا و آخرت از تو بیزارم.

پسرش را صدا زد و گفت: پسرم! من از حلال و حرام دنیا برای تو جمع می‌کنم. دنیا را باید داشت. این دو غلام را بگیر و به ساحل فرات برده گردن بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ دینار جایزه بگیرم. او شمشیر برگرفت و پیشاپیش دو کودک به راه افتاد. اندکی رفته بودند که یکی از آن دو گفت: ای جوان! چقدر از آتش دوزخ بر جوانی تو بیمناکم. پرسید: شما کیستید؟ گفتند: از خاندان پیغمبرت محمّد (ص). پدرت می‌خواهد ما را بکشد. او نیز به پاهای آن دو افتاد، بوسه می‌داد و مثل سخنان آن سیاه می‌گفت. شمشیر را به سویی انداخت و خود را به آب فرات افکند و به آن سو رفت. پدرش صدا زد: پسرم نافرمانی‌ام کردی!؟ گفت: اگر در اطاعت خدا باشم و تو را نافرمانی کنم بهتر از آن است که خدا را نافرمانی نمایم و تو را اطاعت کنم.

 آن مرد گفت: خودم باید شما را بکشم. شمشیر برداشت و پیشاپیش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسیدند شمشیر از غلاف برکشید. آن دو چون نگاهشان به شمشیر افتاد، چشمانشان به اشک نشست و گفتند: ای مرد! ما را به بازار ببر و بفروش. مپسند که در قیامت، محمّد (ص) دشمنت باشد. گفت: شما را می‌کشم و سر شما را پیش ابن زیاد می‌برم و ۲۰۰۰ درهم جایزه می‌گیرم. گفتند: مراعات خویشاوندی ما را با پیامبر بکن. گفت: شما با پیامبر نسبتی ندارید. گفتند: پس ما را پیش ابن زیاد ببر تا او درباره‌ی ما حکم کند. گفت: راهی نیست جز آن‌که با ریختن خون شما به او تقرّب جویم. گفتند: آیا به کوچکی ما رحم نمی‌کنی؟ گفت: خدا در دل من رحم نیافریده است. گفتند: اگر ما را می‌کشی پس بگذار چند رکعت نماز بخوانیم. گفت: هر چه می‌خواهید نماز بخوانید، اگر سودی می‌بخشد!

آن دو چهار رکعت نماز خواندند، به آسمان نگاه کردند و گفتند: ای خدای زنده و حکیم! ای بهترین داوران! بین ما و او به حق داوری کن. وی برخاست. ابتدا برادر بزرگتر را گردن زد و سر او را در خورجین نهاد. کوچکتر آمد و خود را به خون برادرش رنگین کرد، در حالی که می‌گفت: پیامبر را با همین حال دیدار می‌کنم. مرد گفت: تو را هم به او ملحق می‌کنم. آن‌گاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن کیسه نهاد. بدن آن دو را که خون از آن می‌چکید به آب انداخت و سرها را پیش ابن زیاد برد. او بر روی تخت نشسته بود و چوبی در دست داشت. سرها را پیش او گذاشت. ابن زیاد به آن‌ها نگریست. سه بار برخاست و نشست. گفت: وای بر تو! آن‌ها را کجا یافتی؟ گفت:پیرزنی داریم. مهمانشان کرده بود. گفت: حق مهمان را رعایت نکردی؟ گفت: نه. پرسید: به تو چه گفتند؟ گفتند: ای مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره‌مند شوی و نخواه که در قیامت، محمّد خصم تو باشد.

تو به آنان چه گفتی؟ گفتم: نه، حتماً باید شما را بکشم و سرهایتان را پیش ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ درهم جایزه بگیرم. آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پیش ابن زیاد ببر تا درباره‌ی ما نظر دهد. تو چه گفتی؟ گفتم: راهی جز کشتن شما نیست تا با خون شما به او تقرّب بجویم. گفت: اگر آنان را زنده می‌آوردی جایزه‌ات را دو برابر می‌کردم و ۴۰۰۰ درهم می‌دادم. گفت: راهی نداشتم تا آنان را بکشم. پرسید: دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خویشاوندی ما را با پیامبر رعایت کن. تو چه گفتی؟ گفتم: شما با پیامبر نسبتی ندارید. ابن زیاد گفت: وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: ای مرد! به کوچکی ما رحم کن. تو رحم کردی؟ گفتم: خدا در دل من رحم قرار نداده است. وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند رکعت نماز بخوانیم. گفتم اگر نماز برایتان سودی دارد هر چه می‌خواهید نماز بخوانید. آن دو کودک چهار رکعت نماز خواندند. پرسید: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم: دستانشان را به آسمان بلند کرده گفتند: ای خدای زنده‌ی حکیم! بین ما و او به حق داوری کن. ابن زیاد گفت: خدای احکم الحاکمین بین شما و این تبهکار، به حق داوری کرد!

مردی از شامیان گفت: او را به من بسپار. ابن زیاد گفت: او را به همان‌جایی ببر که آن دو کودک را سر بریده، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فوری سرش را برایم بیاور. او هم چنان کرد؛ سرش را آورد و بر نیزه‌ای زد. کودکان به آن سر سنگ می‌زدند و تیر پرتاب می‌کردند و می‌گفتند: این قاتل فرزندان رسول خدا (ص) است.




قال الصّدوق:

حَدَّثَنَا أَبِی قَالَ: حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ هَاشِمٍ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ رَجَاءٍ الْجَحْدَرِیِّ، عَنْ عَلِیِّ بْنِ جَابِرٍ، قَالَ حَدَّثَنِی عُثْمَانُ بْنُ دَاوُدَ الْهَاشِمِیُّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ، عَنْ حُمْرَانَ بْنِ أَعْیَنَ، عَنْ أَبِی مُحَمَّدٍ شَیْخٍ لِأَهْلِ الْکُوفَهِ قَالَ: لَمَّا قُتِلَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ (ع) أُسِرَ مِنْ مُعَسْکَرِهِ غُلَامَانِ صَغِیرَانِ فَأُتِیَ بِهِمَا عُبَیْدُ اللَّهِ بْنُ زِیَادٍ فَدَعَا سَجَّاناً لَهُ فَقَالَ: خُذْ هَذَیْنِ الْغُلَامَیْنِ إِلَیْکَ فَمِنْ طَیِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَیِّقْ عَلَیْهِمَا سِجْنَهُمَا وَ کَانَ الْغُلَامَانِ یَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّیْلُ أُتِیَا بِقُرْصَیْنِ مِنْ شَعِیرٍ وَ کُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَیْنِ الْمَکْثُ حَتَّى صَارَا فِی السَّنَهِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ: یَا أَخِی قَدْ طَالَ بِنَا مَکْثُنَا وَ یُوشِکُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّیْخُ فَأَعْلِمْهُ مَکَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَیْهِ بِمُحَمَّدٍ (ص) لَعَلَّهُ یُوَسِّعُ عَلَیْنَا فِی طَعَامِنَا وَ یَزِیدُنَا فِی شَرَابِنَا فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّیْلُ أَقْبَلَ الشَّیْخُ إِلَیْهِمَا بِقُرْصَیْنِ مِنْ شَعِیرٍ وَ کُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ، فَقَالَ لَسهُ الْغُلَامُ الصَّغِیرُ: یَا شَیْخُ أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً، قَالَ: فَکَیْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً وَ هُوَ نَبِیِّی؟ قَالَ: أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِی‌طَالِبٍ، قَالَ: وَ کَیْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَیْنِ یَطِیرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِکَهِ کَیْفَ یَشَاءُ، قَالَ: أَ فَتَعْرِفُ عَلِیَّ بْنَ أَبِی‌طَالِبٍ (ع) قَالَ: وَ کَیْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِیّاً وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِیِّی وَ أَخُو نَبِیِّی، قَالَ لَهُ: یَا شَیْخُ فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ (ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِیلِ بْنِ أَبِی‌طَالِبٍ بِیَدِکَ أُسَارَى نَسْأَلُکَ مِنْ طَیِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِینَا وَ قَدْ ضَیَّقْتَ عَلَیْنَا سِجْنَنَا، فَانْکَبَّ الشَّیْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا یُقَبِّلُهُمَا وَ یَقُولُ: نَفْسِی لِنَفْسِکُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِی لِوَجْهِکُمَا الْوِقَاءُ یَا عِتْرَهَ نَبِیِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى هَذَا بَابُ السِّجْنِ‏ بَیْنَ یَدَیْکُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَیَّ طَرِیقٍ شِئْتُمَا، فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّیْلُ أَتَاهُمَا بِقُرْصَیْنِ مِنْ شَعِیرٍ وَ کُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ وَ وَقَّفَهُمَا عَلَى الطَّرِیقِ وَ قَالَ لَهُمَا: سِیرَا یَا حَبِیبَیَّ اللَّیْلَ وَ اکْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى یَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَکُمَا مِنْ أَمْرِکُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً فَفَعَلَ الْغُلَامَانِ ذَلِکَ فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّیْلُ انْتَهَیَا إِلَى عَجُوزٍ عَلَى بَابٍ فَقَالا لَهَا: یَا عَجُوزُ إِنَّا غُلَامَانِ صَغِیرَانِ غَرِیبَانِ حَدَثَانَ غَیْرَ خَبِیرَیْنِ بِالطَّرِیقِ وَ هَذَا اللَّیْلُ قَدْ جَنَّنَا أَضِیفِینَا سَوَادَ لَیْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا الطَّرِیقَ، فَقَالَتْ لَهُمَا: فَمَنْ أَنْتُمَا یَا حَبِیبَیَّ فَقَدْ شَمِمْتُ الرَّوَائِحَ کُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَهً أَطْیَبَ مِنْ رَائِحَتِکُمَا فَقَالا لَهَا: یَا عَجُوزُ نَحْنُ مِنْ عِتْرَهِ نَبِیِّکِ مُحَمَّدٍ (ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ مِنَ الْقَتْلِ، قَالَتِ الْعَجُوزُ: یَا حَبِیبَیَّ إِنَّ لِی خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ الْوَاقِعَهَ مَعَ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ یُصِیبَکُمَا هَاهُنَا فَیَقْتُلَکُمَا، قَالا: سَوَادَ لَیْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا الطَّرِیقَ، فَقَالَتْ: سَآتِیکُمَا بِطَعَامٍ، ثُمَّ أَتَتْهُمَا بِطَعَامٍ فَأَکَلَا وَ شَرِبَا وَ لَمَّا وَلِجَا الْفِرَاشَ قَالَ الصَّغِیرُ لِلْکَبِیرِ: یَا أَخِی إِنَّا نَرْجُو أَنْ نَکُونَ قَدْ أَمِنَّا لَیْلَتَنَا هَذِهِ، فَتَعَالَ حَتَّى أُعَانِقَکَ وَ تُعَانِقَنِی وَ أَشَمَّ رَائِحَتَکَ وَ تَشَمَّ رَائِحَتِی قَبْلَ أَنْ یُفَرِّقَ الْمَوْتُ بَیْنَنَا، فَفَعَلَ الْغُلَامَانِ ذَلِکَ وَ اعْتَنَقَا وَ نَامَا فَلَمَّا کَانَ فِی بَعْضِ اللَّیْلِ أَقْبَلَ خَتَنُ الْعَجُوزِ الْفَاسِقُ حَتَّى قَرَعَ الْبَابَ قَرْعاً خَفِیفاً، فَقَالَتِ الْعَجُوزُ مَنْ هَذَا؟ قَالَ: أَنَا فُلَانٌ، قَالَتْ مَا الَّذِی أَطْرَقَکَ هَذِهِ السَّاعَهَ وَ لَیْسَ هَذَا لَکَ بِوَقْتٍ، قَالَ: وَیْحَکِ افْتَحِی الْبَابَ قَبْلَ أَنْ یَطِیرَ عَقْلِی وَ تَنْشَقَّ مَرَارَتِی فِی جَوْفِی جَهْدَ الْبَلَاءِ قَدْ نَزَلَ بِی، قَالَتْ: وَیْحَکَ مَا الَّذِی نَزَلَ بِکَ قَالَ هَرَبَ غُلَامَانِ صَغِیرَانِ مِنْ عَسْکَرِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ فَنَادَى الْأَمِیرُ فِی مُعَسْکَرِهِ: مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاء بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ، فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ یَصِلْ‏ فی یَدِی شَیْ‏ءٌ. فَقَالَتِ الْعَجُوزُ: یَا خَتَنِی احْذَرْ أَنْ یَکُونَ مُحَمَّدٌ خَصْمَکَ فِی الْقِیَامَهِ، قَالَ: وَیْحَکِ إِنَّ الدُّنْیَا مُحَرَّصٌ عَلَیْهَا. فَقَالَتْ: وَ مَا تَصْنَعُ بِالدُّنْیَا وَ لَیْسَ مَعَهَا آخِرَهٌ؟ قَالَ: إِنِّی لَأَرَاکِ تُحَامِینَ عَنْهُمَا کَأَنَّ عِنْدَکِ مِنْ طَلَبِ الْأَمِیرِ شَیْ‏ءٌ! فَقُومِی فَإِنَّ الْأَمِیرَ یَدْعُوکِ، قَالَتْ: مَا یَصْنَعُ الْأَمِیرُ بِی وَ إِنَّمَا أَنَا عَجُوزٌ فِی هَذِهِ الْبَرِّیَّهِ، قَالَ: إِنَّمَا لِیَ الطَّلَبُ، افْتَحِی لِیَ الْبَابَ حَتَّى أُرِیحَ وَ أَسْتَرِیحَ فَإِذَا أَصْبَحْتُ فَکَّرْتُ فِی أَیِّ الطَّرِیقِ آخُذُ فِی طَلَبِهِمَا، فَفَتَحَتْ لَهُ الْبَابَ وَ أَتَتْهُ بِطَعَامٍ وَ شَرَابٍ فَأَکَلَ وَ شَرِبَ، فَلَمَّا کَانَ فِی بَعْضِ اللَّیْلِ سَمِعَ غَطِیطَ الْغُلَامَیْنِ فِی جَوْفِ اللَّیْلِ فَأَقْبَلَ یَهِیجُ کَمَا یَهِیجُ الْبَعِیرُ الْهَائِجُ وَ یَخُورُ کَمَا یَخُورُ الثَّوْرُ وَ یَلْمِسُ بِکَفِّهِ جِدَارَ الْبَیْتِ حَتَّى وَقَعَتْ یَدُهُ عَلَى جَنْبِ الْغُلَامِ الصَّغِیرِ فَقَالَ لَهُ: مَنْ هَذَا؟ قَالَ: أَمَّا أَنَا فَصَاحِبُ الْمَنْزِلِ فَمَنْ أَنْتُمَا؟ فَأَقْبَلَ الصَّغِیرُ یُحَرِّکُ الْکَبِیرَ وَ یَقُولُ: قُمْ یَا حَبِیبِی فَقَدْ وَ اللَّهِ وَقَعْنَا فِیمَا کُنَّا نُحَاذِرُهُ قَالَ لَهُمَا: مَنْ أَنْتُمَا قَالا لَهُ: یَا شَیْخُ إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاکَ فَلَنَا الْأَمَانُ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالا: أَمَانُ اللَّهِ وَ أَمَانُ رَسُولِهِ وَ ذِمَّهُ اللَّهِ وَ ذِمَّهُ رَسُولِ اللَّهِ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالا: وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَلَى ذَلِکَ مِنَ الشَّاهِدِینَ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالا: وَ اللَّهُ عَلى‏ ما نَقُولُ وَکِیلٌ وَ شَهِیدٌ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالا: لَهُ یَا شَیْخُ فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ (ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ مِنَ الْقَتْلِ، فَقَالَ لَهُمَا: مِنَ الْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَى الْمَوْتِ وَقَعْتُمَا، الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَظْفَرَنِی بِکُمَا، فَقَامَ إِلَى الْغُلَامَیْنِ فَشَدَّ أَکْتَافَهُمَا فَبَاتَ الْغُلَامَانِ لَیْلَتَهُمَا مُکَتَّفَیْن،ِ فَلَمَّا انْفَجَرَ عَمُودُ الصُّبْحِ دَعَا غُلَاماً لَهُ أَسْوَدَ یُقَالُ لَهُ: فُلَیْحٌ، فَقَالَ: خُذْ هَذَیْنِ الْغُلَامَیْنِ فَانْطَلِقْ بِهِمَا إِلَى شَاطِئِ الْفُرَاتِ وَ اضْرِبْ أَعْنَاقَهُمَا وَ ائْتِنِی بِرُءُوسِهِمَا لِأَنْطَلِقَ بِهِمَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ وَ آخُذَ جَائِزَهَ أَلْفَیْ دِرْهَمٍ، فَحَمَلَ الْغُلَامُ السَّیْفَ فَمَضَى بِهِمَا وَ مَشَى أَمَامَ الْغُلَامَیْنِ، فَمَا مَضَى إِلَّا غَیْرَ بَعِیدٍ حَتَّى قَالَ أَحَدُ الْغُلَامَیْنِ: یَا أَسْوَدُ مَا أَشْبَهَ سَوَادُکَ بِسَوَادِ بِلَالٍ مُؤَذِّنِ رَسُولِ اللَّهِ (ص) قَالَ: إِنَّ مَوْلَایَ قَدْ أَمَرَنِی بِقَتْلِکُمَا فَمَنْ أَنْتُمَا، قَالا لَهُ: یَا أَسْوَدُ نَحْنُ مِنْ عِتْرَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ (ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ مِنَ الْقَتْلِ أَضَافَتْنَا عَجُوزُکُمْ هَذِهِ وَ یُرِیدُ مَوْلَاکَ قَتْلَنَا فَانْکَبَّ الْأَسْوَدُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا یُقَبِّلُهُمَا وَ یَقُولُ نَفْسِی لِنَفْسِکُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِی‏ لِوَجْهِکُمَا الْوِقَاءُ یَا عِتْرَهَ نَبِیِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى وَ اللَّهِ لَا یَکُونُ مُحَمَّدٌ (ص) خَصْمِی فِی الْقِیَامَهِ، ثُمَّ عَدَا فَرَمَى بِالسَّیْفِ مِنْ یَدِهِ نَاحِیَهً وَ طَرَحَ نَفْسَهُ فِی الْفُرَاتِ وَ عَبَرَ إِلَى الْجَانِبِ الْآخَرِ فَصَاحَ بِهِ مَوْلَاهُ:

یَا غُلَامُ عَصَیْتَنِی، فَقَالَ: یَا مَوْلَایَ إِنَّمَا أَطَعْتُکَ مَا دُمْتَ لَا تَعْصِی اللَّهَ فَإِذَا عَصَیْتَ اللَّهَ فَأَنَا مِنْکَ بَرِی‏ءٌ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ فَدَعَا ابْنَهُ فَقَالَ: یَا بُنَیَّ إِنَّمَا أَجْمَعُ الدُّنْیَا حَلَالَهَا وَ حَرَامَهَا لَکَ وَ الدُّنْیَا مُحَرَّصٌ عَلَیْهَا فَخُذْ هَذَیْنِ الْغُلَامَیْنِ إِلَیْکَ، فَانْطَلِقْ بِهِمَا إِلَى شَاطِئِ الْفُرَاتِ فَاضْرِبْ أَعْنَاقَهُمَا وَ ائْتِنِی بِرُءُوسِهِمَا لِأَنْطَلِقَ بِهِمَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ وَ آخُذَ جَائِزَهَ أَلْفَیْ دِرْهَمٍ، فَأَخَذَ الْغُلَامُ السَّیْفَ وَ مَشَى أَمَامَ الْغُلَامَیْنِ فَمَا مَضَى [فَمَا مَضَیَا] إِلَّا غَیْرَ بَعِیدٍ، حَتَّى قَالَ أَحَدُ الْغُلَامَیْنِ: یَا شَابُّ مَا أَخْوَفَنِی عَلَى شَبَابِکَ هَذَا مِنْ نَارِ جَهَنَّمَ، فَقَالَ: یَا حَبِیبَیَّ فَمَنْ أَنْتُمَا؟ قَالا: مِنْ عِتْرَهِ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ (ص) یُرِیدُ وَالِدُکَ قَتْلَنَا، فَانْکَبَّ الْغُلَامُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا یُقَبِّلُهُمَا وَ یَقُولُ لَهُمَا مَقَالَهَ الْأَسْوَدِ وَ رَمَى بِالسَّیْفِ نَاحِیَهً وَ طَرَحَ نَفْسَهُ فِی الْفُرَاتِ وَ عَبَرَ فَصَاحَ بِهِ أَبُوهُ: یَا بُنَیَّ عَصَیْتَنِی، قَالَ لَأَنْ أُطِیعَ اللَّهَ وَ أَعْصِیَکَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ وَ أُطِیعَکَ، قَالَ الشَّیْخُ: لَا یَلِی قَتْلَکُمَا أَحَدٌ غَیْرِی وَ أَخَذَ السَّیْفَ‏ وَ مَشَى أَمَامَهُمَا فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ الْفُرَاتِ سَلَّ السَّیْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ الْغُلَامَانِ إِلَى السَّیْفِ مَسْلُولًا اغْرَوْرَقَتْ أَعْیُنُهُمَا وَ قَالا لَهُ: یَا شَیْخُ انْطَلِقْ بِنَا إِلَى السُّوقِ وَ اسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لَا تُرِدْ أَنْ یَکُونَ مُحَمَّدٌ خَصْمَکَ فِی الْقِیَامَهِ غَداً، فَقَالَ: لَا وَ لَکِنْ أَقْتُلُکُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِکُمَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَهَ أَلْفَیْنِ، فَقَالا لَهُ: یَا شَیْخُ أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَقَالَ: مَا لَکُمَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ قَرَابَهٌ، قَالا لَهُ: یَا شَیْخُ فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ حَتَّى یَحْکُمَ فِینَا بِأَمْرِهِ قَالَ: مَا بِی إِلَى ذَلِکَ سَبِیلٌ إِلَّا التَّقَرُّبُ إِلَیْهِ بِدَمِکُمَا، قَالا لَهُ: یَا شَیْخُ أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟ قَالَ: مَا جَعَلَ اللَّهُ لَکُمَا فِی قَلْبِی مِنَ الرَّحْمَهِ شَیْئاً، قَالا: یَا شَیْخُ إِنْ کَانَ وَ لَا بُدَّ فَدَعْنَا نُصَلِّی رَکَعَاتٍ قَالَ: فَصَلِّیَا مَا شِئْتُمَا إِنْ نَفَعَتْکُمَا الصَّلَاهُ، فَصَلَّى الْغُلَامَانِ أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ ثُمَّ رَفَعَا طَرْفَیْهِمَا إِلَى السَّمَاءِ فَنَادَیَا: یَا حَیُّ یَا حَکِیمُ یَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِینَ احْکُمْ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ بِالْحَقِّ، فَقَامَ إِلَى الْأَکْبَرِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ وَ أَخَذَ بِرَأْسِهِ وَ وَضَعَهُ فِی الْمِخْلَاهِ وَ أَقْبَلَ الْغُلَامُ الصَّغِیرُ یَتَمَرَّغُ فِی دَمِ أَخِیهِ وَ هُوَ یَقُولُ: حَتَّى أَلْقَى رَسُولَ اللَّهِ (ص) وَ أَنَا مُخْتَضِبٌ بِدَمِ أَخِی، فَقَالَ: لَا عَلَیْکَ سَوْفَ أُلْحِقُکَ بِأَخِیکَ ثُمَّ قَامَ إِلَى الْغُلَامِ الصَّغِیر فَضَرَبَ عُنُقَهُ وَ أَخَذَ رَأْسَهُ وَ وَضَعَهُ فِی الْمِخْلَاهِ وَ رَمَى بِبَدَنِهِمَا فِی الْمَاءِ وَ هُمَا یَقْطُرَانِ دَماً وَ مَرَّ حَتَّى أَتَى بِهِمَا عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیَادٍ وَ هُوَ قَاعِدٌ عَلَى کُرْسِیٍّ لَهُ وَ بِیَدِهِ قَضِیبُ خَیْزُرَانٍ فَوَضَعَ الرَّأْسَیْنِ بَیْنَ یَدَیْهِ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیْهِمَا قَامَ ثُمَّ قَعَدَ ثَلَاثاً ثُمَّ قَالَ الْوَیْلُ لَکَ أَیْنَ ظَفِرْتَ بِهِمَا؟ قَالَ أَضَافَتْهُمَا عَجُوزٌ لَنَا، قَالَ: فَمَا عَرَفْتَ حَقَّ الضِّیَافَهِ، قَالَ: لَا قَالَ فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا لَکَ؟ قَالَ: قَالا: یَا شَیْخُ اذْهَبْ بِنَا إِلَى السُّوقِ فَبِعْنَا فَانْتَفِعْ بِأَثْمَانِنَا فَلَا تُرِدْ أَنْ یَکُونَ مُحَمَّدٌ (ص) خَصْمَکَ فِی الْقِیَامَهِ- قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قُلْتَ لَهُمَا؟ قَالَ: قُلْتُ: لَا وَ لَکِنْ أَقْتُلُکُمَا وَ أَنْطَلِقُ بِرَأْسِکُمَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ وَ آخُذُ أَلْفَیْ دِرْهَمٍ قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا: لَکَ؟ قَالَ: قَالا: ائْتِ بِنَا إِلَى عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ حَتَّى یَحْکُمَ فِینَا بِأَمْرِهِ قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قُلْتَ؟ قَالَ: قُلْتُ: لَیْسَ إِلَى ذَلِکَ سَبِیلٌ إِلَّا التَّقَرُّبُ إِلَیْهِ بِدَمِکُمَا قَالَ: أَ فَلَا جِئْتَنِی بِهِمَا حَیَّیْنِ فَکُنْتُ أُضَاعِفُ لَکَ الْجَائِزَهَ وَ أَجْعَلُهَا أَرْبَعَهَ آلَافِ دِرْهَمٍ، قَالَ: مَا رَأَیْتُ إِلَى ذَلِکَ سَبِیلًا إِلَّا التَّقَرُّبَ إِلَیْکَ بِدَمِهِمَا، قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا لَکَ أَیْضاً؟ قَالَ: قَالا: یَا شَیْخُ احْفَظْ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قُلْتَ لَهُمَا؟ قَالَ: قُلْتُ مَا لَکُمَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ مِنْ قَرَابَهٍ قَالَ: وَیْلَکَ فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا لَکَ أَیْضاً قَالا: یَا شَیْخُ ارْحَمْ صِغَرَ سِنِّنَا، قَالَ: فَمَا رَحِمْتَهُمَا؟ قَالَ: قُلْتُ: مَا جَعَلَ اللَّهُ لَکُمَا مِنَ الرَّحْمَهِ فِی قَلْبِی شَیْئاً، قَالَ: وَیْلَکَ فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا لَکَ أَیْضاً؟ قَالَ: قَالا: دَعْنَا نُصَلِّی رَکَعَاتٍ فَقُلْتُ: فَصَلِّیَا مَا شِئْتُمَا إِنْ نَفَعَتْکُمَا الصَّلَاهُ فَصَلَّى الْغُلَامَانِ أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ، قَالَ: فَأَیَّ شَیْ‏ءٍ قَالا فِی آخِرِ صَلَاتِهِمَا؟ قَالَ: رَفَعَا طَرْفَیْهِمَا إِلَى السَّمَاءِ وَ قَالا: یَا حَیُّ یَا حَکِیمُ یَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِینَ احْکُمْ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ بِالْحَقِّ، قَالَ: عُبَیْدُ اللَّهِ بْنُ زِیَادٍ فَإِنَّ أَحْکَمَ الْحَاکِمِینَ قَدْ حَکَمَ بَیْنَکُمْ مَنْ لِلْفَاسِقِ قَالَ: فَانْتَدَبَ لَهُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ فَقَالَ: أَنَا لَهُ، قَالَ: فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى الْمَوْضِعِ الَّذِی قَتَلَ فِیهِ الْغُلَامَیْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لَا تَتْرُکْ أَنْ یَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذَلِکَ وَ جَاءَ بِرَأْسِهِ فَنَصَبَهُ عَلَى قَنَاهٍ فَجَعَلَ الصِّبْیَانُ یَرْمُونَهُ بِالنَّبْلِ وَ الْحِجَارَهِ وَ هُمْ یَقُولُونَ: هَذَا قَاتِلُ ذُرِّیَّهِ رَسُولِ اللَّهِ (ص).[۱]


[۱]– الامالی: ۷۶ ح ۲، عنه البحار ۴۵: ۱۰۰ ح ۱، العوالم ۱۷: ۳۵۳، و روی نحوه الخوارزمی فی ۲: ۴۹ إلا انه قال: انهما من ولد جعفر الطّیار و انّهما هربا بعد قتل الحسین من عسکر عبیدالله.