به منطقه‌ی ماووت عراق می‌روند. فرمانده قول داده بود که آقا رضا را به خط نبرد. دیگران می‌رفتند و برمی‌گشتند. شوخی‌های آقا رضا خستگی را از تنشان در می‌کرد.

چند روزی به همین ترتیب می‌گذرد. یک شب که چند تا از بچّه‌ها خسته از خط برمی‌گردند و استراحت می‌کنند، نیمه شب، دشمن با گلوله‌های شیمیایی منطقه را هدف قرار می‌دهد.

از همه زودتر  بیدار می‌شود. تجربه‌‌ی گازهای شیمیایی را داشت. با حس کردن بوی تند گاز خردل، بچّه‌ها را بیدار می‌کند و به بالای ارتفاعات اطراف می‌فرستد. همه آسیب جزئی می‌بینند. امّا او که تلاش می‌کند دیگران را بیدار کند و کسی جا نماند، بیشتر از بقیّه در محیط آلوده می‌ماند.

یکی از همرزمانش می‌گفت: «من دیدم حالش خیلی بده، یک آمپول ضدشیمیایی هم بِهِش زدم، فایده‌ای نداشت!»

با اصرار به من گفت: «تو برو! برو خودت رو برسون بالای تپّه! برو خودت رو نجات بده!»

آخرین نفس را کشید، یا حسینی گفت و شهید شد!»


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۵۱، ۵۲/ بر سر پیمان، ص ۱۴۸٫