ابن شهر آشوب گوید:

صفیّه دختر عبدالمطلب گفت:

ای دیده، سخاوتمنداند اشک فراوان و ریزان خود را نثار کن خسته مشو و برای سرور انسان‌ها بسیار گریه کن.

برای پیامبر گریه کن که مصیبت او همه قوم من، بیابانگرد و شهر نشین را درهم کوبید.

از گریه خسته مشو و بلند بلند در طول روزگار بر او گریه کن مادام که پرنده قُمری در سحرگاهان می‌نالد و می‌خواند.

روی ابن شهر آشوب:

یا عین جودی بدمع منک منحدر             و لا تمّلی و بکّی سیّد البشر

بکّی الرّسول فقد هدت مصیبته             جمیع قومی و أهل البدر و الحضر

و لا تملّی بکاک الدهر معوله             علیه ما غرد القمری فی السّحر[۱]

 


[1] ـ المناقب ۱: ۲۴۳٫