دوچرخه‌هامان را بستیم به درخت و نشستیم روی نیمکت کنار حوض بزرگ مسجد که فواره‌اش باز بود. حیاط پر از درخت و لب حوض پر از ماهی مسجد پاتوق دائمی‌مان بود. هر با ر دلمان می‌گرفت، می‌آمدیم همین جا. حس کردم پرویز می‌خواهد چیزی به‌م بگوید که نمی‌تواند. حرف‌هایی می‌زد که بیش‌تر نگرانم می‌کرد. مقدمه‌هایش را که چید، خیلی آرام و شمرده گفت «دیروز خبر آورده‌اند علی شهید شده…» یکهو کل بدنم یخ کرد. نگاهم قفل شده بود روی فواره بزرگ وسط حوض. بعد یک چیزی ته دلم، عین قطرات آب فواره‌ی حوض که اوج می‌گرفتند و در اوج‌ترین لحظه فرو می‌‌ریختند، فرو ریخت. یکهو هوا سنگین شد؛ انگار چیزی جلوی نفسم را گرفته باشد. صدای پرویز را نمی‌شنیدم، حتی صدای آبی که از فواره به آسمان پرت می‌شد و فرو می‌ریخت. بعد انگار همه چیز از حرکت ایستاد. حرارت دست‌های پرویز که روی کرختی بازوهایم ریخت سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و بغضم شکست. حس می‌کردم همه‌ی آینده‌ای که ساخته‌ام فرو ریخته و تنهاترین آدم دنیا شده‌ام که هیچ پناه و امانی ندارد.

شهادت مفهوم رایجی بود که تا آن روز فکر نمی‌کردم روزی آن‌قدر به ما نزدیک شود که واقعیت زندگی‌مان را بسازد. ذهنم پر از سؤال‌های بی‌جواب بود. بهت برم داشته بود. خوف از آینده‌ای که هیچ تصوری از آن نداشتم، یک لحظه امانت نمی‌داد. شب‌ها پناه می‌بردم به قرآنی که حاج آقا ناصحی روز بعد از شهادت داداش برای سرسلامتی آورد؛ قرآنی که مال خود علی خدا بیامرز بود.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: برادر شهید (بایرام شرفخانلو)