همه آمده بودند، ساعت ۷ صبح پادگان ولی عصر تهران، چهره‌ها آشنا بود و صمیمی. بیشتر بچّه‌های لشکر بودند، به ویژه آن‌ها که در عملیّات اخیر شرکت داشتند، عملیّات بزرگ کربلای پنج.

گویی فرماندهان تصمیم گرفته بودند پاداش مهمی را برای همه‌ی ما در نظر بگیرند، پاداشی ویژه و به یاد ماندنی. حاج مجید، فرمانده ما، هم در پی جور کردن دیدارهایمان بود.

طاقت‌ها طاق شده بود، همه بی‌تاب و بی‌قرار، چه خواهد شد؟! آیا ممکن است، ای خدا کمک کن، فقط همین یک بار و بس! از راهی بس دور و دراز و پس از مدت‌ها انتظار آمده‌ایم، اگر این بار نشود، معلوم نیست دیگر سعادتی در کار باشد، شاید حتی دیگر عمری هم باقی نباشد.

سرانجام او آمد. بلی! درست می‌شنوم.

حاج مجید می‌گوید: «بچّه‌ها مبارک است، چشمتان روشن، اگر خدا بخواهد ساعت ۹ صبح امروز به دیدار امام می‌‌رویم، همگی آماده باشید. رأس ساعت ۸ صبح اتوبوس‌ها حرکت خواهند کرد.»

ساعتی بعد کوچه‌های تنگ جماران را پشت سر گذاشتیم و وارد حسینیه‌ی کوچک جماران شدیم. همان جا که قلب جهان اسلام می‌تپید، همان‌جا که مدت‌ها بود دل در گروی آن داشتیم.

سخنان امام آن چنان تسلی‌بخش و شیرین بود که دیگر زمان را از یاد برده بودم و اگر نبود آن اسکنانس ده تومانی و چند حبه قند تبرکی دست امام که بین بچّه‌ها توزیع شد، شاید هرگز به خود نمی‌آمدم.

باشد، چه می‌شود کرد، این ده تومانی را به عنوان بهترین هدیه زندگی‌ام برای همیشه در آلبوم شخصی‌ام نگاه خواهم داشت، تا دیدنش همیشه این خاطره‌ی شیرین را برایم زنده سازد.


منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۴۵ و ۴۶٫/ راز گل‌های شقایق، ص ۴۲٫